INTRO

20.2K 1.5K 95
                                    


با تمام توان به دوییدن ادامه داد ؛ عرق روی پیشونیش که حس سرمایی بهش منتقل میکرد رو پاک کرد و با نفس تازه ای به قدم هاش سرعت داد .
از کوچه و پس کوچه ها گذر کرد ، پلاستیک محتوی داروهای حیاتی مادرش رو سفت چسبید تا مبادا از دست بره ، دقیقه ای دیر کردن باعث مرگ مادرش میشد !
دکترش تاکید کرده بود " مبادا دیر کنی ، عجله کن برو ! "
پس همه وجودش رو توی پاهاش زخیره کرده بود ، فکر از دست دادن مادرش باعث میشد قلبش از کار بایسته !
سر کوچه آخر وقتی چیزی تا رسیدن به خونه و آغوش مادرش نمونده بود با سر فرو رفت توی سینه محکم کسی و پرت شد روی زمین .
آهی کشید و سرش رو مالش داد ، قرص هارو بی اهمیت به کسی که بهش خیره شده جمع کرد و بلند شد ، سریع تعظیمی کرد و خواست سریع رد بشه که بازوش کشیده شد ! با نگاه ناتوان و دردمندی گفت :« خواهش میکنم منو ببخشید ، مادرم مریضه باید برم عجله دارم !»
پسر درشت هیکل لبخند زشتی زد و گفت :« حتما پسر کوچولو !»
پسر لبخندی زد و خواست بازوش رو آزاد کنه که قهقهه ی پسر درشت تر در اومد ..
-« واقعا فکر کردی میتونی بری ؟»
+« منظورت چیه ؟ من مادرم مریضه .. دیرم شده !»
پسر درشت هیکل کوبیدتش به دیوار و پلاستیک دارو هاش رو از دستش کشید ، با لبخند اونا رو توی جوی خالی کرد و گفت :« وای ! حالا مادرت میمیره ..»
خواست با عصبانیت جلو بره و بزنتش که دو پسر دیگه از ناکجا آباد اومدن و بازوهاش رو گرفتن ، حاله ای از اشک توی چشماش شکل گرفت و گفت :« مامانم میمیره عوضی ! ولم کنین ..»
پسر جلو رفت و گفت :« چه بد .. شاید اگه توی مدرسه انقدر پسر خوب و مودبی نباشی اینطوری نشه !»
خودش رو تکون داد و سعی کرد خلاص شه اما انگار نمیشد !
با هق هق گفت :« ولم کن ؛ مامانم ! »
پسر نگاهی بهش انداخت و گفت :« بزار ببینم رئیس میزاره بری !»
با لبخند کجی به گوشه دیوار توی تاریکی نگاهی انداخت ، جایی که پسر ریز اندامی با موهای قهوه ای روشن تکیه اش رو به دیوار داده بود و آب نباتش رو مزه میکرد .
پسر تقلا میکرد و هق میزد تا رها بشه اما اونا سفت گرفته بودنش و این کار رو براش سخت میکرد ، دست توی جیب هاش کردن و سعی کرد باقی مانده پولش رو هم بردارن !
پسر مو قهوه ای از سایه بیرون اومد و با صدا آبنباتش رو از دهنش جدا کرد ، لبخند کجی زد و گفت :« یک پسر خوب که برای مامانش دارو خریده درسته ؟»
پسر اسیر با چشمای اشکی گفت :« ولم کن ، خواهش میکنم دست از سرم بردارین ، مادرم مریضه چرا نمی فهمین ؟ پولامو بگیرین ولی بزارین برم !»
پسر کوچیک جثه خندید و گفت :« اوه چه پسر پولدار و خوبی ! تو به فقرا هم کمک میکنی درسته ! این خیلی خوبه ..»
همه قهقهه ای زدن و به پسری که هق هق میکرد ناسزا میگفتن ، دستش رو به معنای سکوت بالا آورد و گفت :« میخوام جوری توی ذهنت هک بشم که یادت نره امروز به اموال من دست زدی ! »
پسر گنگ گفت :« اموال تو ؟»
پسر مو قهوه ای خندید اما با تمسخر و گفت :« تو با جیون لاس زدی ! حالا منم حسابی یادگاری برات میزارم که هیچوقت فراموش نکنی !»
پسر تقلا کرد اما قرار نبود آزاد بشه ، از سمتی مادرش که در انتظار داروهاش بود ..
پسر ریز اندام چاقوی داغی از نوچه اش گرفت و نزدیک ترقوه اش برد ، با لبخند گفت :« بعضیا از حجم دردش بیهوش میشن پسر !»
و با بی رحمی چاقو رو روی ترقوه ی پسر گذاشت و طرحی شکل داد ..
پسر از حجم درد فریادی کشید و بیهوش شد ، پسر مو قهوه ای طرحش رو تموم کرد و گفت :« اموال من ، مال منن ! این تنبیهی برای تو بچه پولدار زشت بود !»
و پسر رو همونجا گوشه خیابون رها کردن !
***
سه ماه بعد پسر با باندی دور گردنش و چشم هایی که تهی بودن توی عمارت سفیدِ مشکی پوش نشسته بود و به پدرش که خودش رو مقصر میدونست خیره بود ..
در واقع این خیرگی بی اهمیت بود چون چیزی توی ذهن پسر نبود !
اما یک چیز رو خوب میدونست اون پسر مو قهوه ای باعث تمام اتفاقات بود ؛ باعث مرگ مادرش و خود بچگیش !
مگه چند سالش بود ؟ فقط 15 سال !
به سمت اتاق خودش تک تک پله هارو بالا رفت و در اتاق رو بست و قفل کرد ؛ جلوی آیینه ایستاد و باند دور گردنش رو آروم آروم باز کرد و گذاشت چیزی که برای همیشه روی گردنش میموند نمایان بشه !
شاید "Y" اول اسمش بود ..
فقط یک چیز توی ذهنش بود " چرا ؟ "
چرا باید برای چیزی که مرتکب نشده بود مجازات بشه ؟ چرا !
نفس پر از دردی کشید و دستش رو آروم روی طرح 'وای' حرکت داد ، میسوخت ولی سوزشش بیشتر از قلب داغ دیده اش نبود !
اشک هاش دوباره جاری شدن و با درد گفت :« دلم تنگ شده مامان ، دل تهیونگ برات تنگ شده !»

⌌ One Kiss ⌏Where stories live. Discover now