Shot 4

6.5K 881 62
                                    

جیمین با شوق رو به کوک گفت :« خب ؟»
و کمی از وانیل لاته اش نوشید ، جونگکوک در عین سرخ شدن گفت :« خیلی خوب بود هیونگ! تهیونگ واقعا دوست داشتنیه!»
خندید و به میز تکیه داد :« که اینطور! اگه همون اول بهت پیشنهاد نداد برین هتل یعنی مرد خوبیه!»
جونگکوک به بازوش کوبید و گفت :« معلومه مرد خوبیه هیونگ!»
جیمین چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت :« چرند نگو! این تازه اولین قرارتون بود پس زیاد امیدوار نباش ... از قرار دوم همه چیز معلوم میشه!»
کمی از میلک شیک مورد علاقه اش نوشید و گفت :« من ازش خوشم میاد این کافی نیست ؟»
جیمین لبخندی زد و در عین ناراحتی گفت :« معلومه کافی نیست کوک! اون میتونه یک آدم عوضی باشه و بس!»
با نی میلک شیک ور رفت و گفت :« درسته!»
جیمین با موهاش بازی کرد و گفت :« امشب میریم بازی پسر خوب!»
جونگکوک خندید و گفت :« اوم دوست دارم .»
جیمین چشمکی زد و گفت :« دوستم صاحبه کازینویی که دفعه قبل رفتیم ضمانت کرده اگه نصف پولی که میبریم رو بهش بدیم از ما حمایت میکنه!»
واوی گفت و سوت کشید :« چه جذاب!»
جیمین هم تایید کرد و کمی دیگه از نوشیدنی شیرینش خورد ، خسته کش و قوسی به بدنش داد و گفت :« البته هنوزم شک دارم که شاید تهیونگ یک عوضی باشه!»
جونگکوک اخمی کرد و گفت :« هیونگ تو باید باهاش حرف بزنی تا بفهمی چقدر خوبه! اون خیلی جذاب و در عین حال کیوت و احمقه!»
دستهاش رو به معنای حالا هر چی توی هوا تکون داد و از پشت میز بلند شد ، جونگکوک به تابعیت ازش بلند شد اما تا آخرین لحظه به خوردن مشغول شد ...
-
-
دستی به موهاش کشید و گفت :« این رنگ موی جدید خوبه ؟»
زبونش رو بین لب هاش قرار داد و گفت :« اوم ... نه!»
جیمین افسرده به گالری رو به روش چشم دوخت تا اینکه باربر اومد ، جیمین باهاش دوستانه سلام کرد و جونگکوک بعد از ورق زدن رنگ ها با خوشحالی جیغ دخترونه ای کشید و گفت :« بنفش!»
و بعد سرش رو از بین گالری بیرون آورد و با لبخند به صورت اون دو نفر که شوکه بودن گفت :« یک بنفش معمولی نه! یاقوتی!»
باربر با دیدن جونگکوک چشمهاش تا درشت ترین حالت در اومد و گفت :« کوک؟»
جونگکوک با مخاطب قرار گرفتنش سمت باربر برگشت و با حالت تهاجمی
گفت :« تو ؟؟؟»
جیمین خندید و گفت :« من ؟»
هر دو سمتش برگشتن و جیمین ترجیح داد ساکت بمونه!
قدمی به سمت جونگکوک برداشت و گفت :« اینجا ؟ تو مگه نرفته بودی آلمان ؟»
از اینکه تمام دروغ هاش داشت معلوم میشد در حال آب شدن بود که جیمین با ورودش به بحث نجاتش داد :« البته که رفته بود! تولدم نزدیکه و جونگکوک بهترین دوست منه! باید بر میگشت کره!»
پسر با نگاه گنگی به جونگکوک خیره بود که کوک گفت :« تو باربری ؟»
پوزخندی زد و گفت :« معلومه که نه! فکر کنم یادته که من جزو کسایی بودم که بیشترین وقت رو توی کازینو میگذروندم! برای تفریح به اینجا میام!»
به سمت جیمین رفت و گالری رو بهش داد و گفت :« این رنگ!»
و بدون نگاه دیگه ای به شخص از باربر شاپ خارج شد ، نفس عمیقی کشید و تصیم گرفت کمی قدم بزنه و حتی شاید بره شرکت!
گوشیش رو از جیبش خارج کرد و با هوسوک تماس گرفت :« یوبسئو ؟»
-« جونگکوکم هیونگ !»
با صدایی که تقریبا از استرس میلرزید گفت ؛ هوسوک با عجله از اتاقی که یونگی درش قرار داشت خارج شد و وارد محوطه شد .
+« آه جونگکوکا خوبی ؟»
با شوق پرسید اما دلتنگی توی صداش موج میزد ...
-« خوبم هیونگ !»
نفس عمیقی کشید و به سنگ جلوی پاش لگدی زد :« تقریبا خوبم!»
هوسوک آهی کشید و گفت :« پدرت میخواد برگردی اما یونگی نمیزاره!»
به یکباره انگار انگیزه ادامه روزش رو بهش داده باشن گفت :« چند مین دیگه اونجام هیونگ!»
تماس رو خاتمه داد و برای جیمین مسیج فرستاد که احتمالا امشب خونه خودش میمونه و پدرش قراره مسخره بازی رو تموم کنه!
به قدم هاش سرعت بخشید و چند دقیقه ای به شرکت رسید ، همه با احترام باهاش سلام کردن و کوک با عجله خودشو به اتاق پدرش رسوند ، از پشت گوش وایستاد تا ببینه چی میگن :« پدر گوش کن ، درسته من برادر واقعیش نیستم اما عاشقشم اینو که میدونی ؟ میخوام کمی بیشتر از شرکت دور باشه تا بالغ بشه!»
فحشی زیر لب به یونگی داد که پدرش گفت :« اون پسر منه یونگی! مثل تو برام با ارزشه و باید بدونی حتی بیشتر! نمیخوام فکر کنه حمایت پدرش رو از دست داده اونم توی نوزده سالگی! »
یونگی آهی کشید و گفت :« پدر-»
صدای در زدن اومد و یونگی گفت :« گفتم کسی مزاحم نشه!»
جونگکوک در رو باز کرد و با چهره ای نادم داخل شد ، زیر چشمی به یونگی نگاهی کرد و بعد رو به پدرش گفت :« سلام پدر»
آقای جئون لبخندی زد و گفت :« سلام پسرم ، خوب شد اومدی!»
جونگکوک نگاه چپی به یونگی انداخت و گفت :« میشه تنها حرف بزنیم ؟»
پدرش نفس عمیقی کشید و گفت :« نه فعلا! باید دو مسئله رو برطرف کنیم!»
جونگکوک متعجب گفت :« دو مسئله ؟»
پدرش تایید کرد :« برگشت تو به شرکت و کارهای انحصار ورثه و مسئله دوم رابطه تو و یونگی که ازم مخفی کردید!»
قلب جونگکوک یک تپش رو جا انداخت و با تعجب گفت :« رابطه ای که مخفی کردیم ؟»
یونگی عذر خواهی کرد :« پدر چند لحظه !»
بازوش جونگکوک رو گرفت و از اتاق بیرون کشیدش ، توی اتاق جلسه هلش داد و گفت :« بهتره ساکت باشی و تایید کنی!»
جونگکوک با تعجب گفت :« چی داری میگی ؟ به پدرم بگم با تو رابطه دارم ؟»
یونگی پوزخندی زد و گفت :« به علاوه اینکه عاشقم شدی!»
جونگکوک چهره ای منزجر کننده به خودش گرفت و گفت :« این رویای توئه!»
و به سمت در رفت :« به پدر همه چیز رو میگم!»
یونگی رو صندلی لم داد و گفت :« جیمین بیچاره!»
جونگکوک سر جاش خشکش زد که ادامه داد :« حتما با اون پسر توی باربر شاپ تنها مونده نه ؟ آه چقدر اون پسر برات آشنا بود کوک! شاید دوست پسر قبلیت بود!» جونگکوک آب دهانش رو قورت داد و گفت :« تو داری چیکار میکنی ؟»
یونگی از روی صندلی بلند شد و گفت :« تمام زندگیم برای این لحظه جنگیدم کوکی! همه جا برات به پا گذاشتم و تمام آدم های زندگیت رو انتخاب کردم! تو حتی
نمیدونستی که اون پسر رو من فرستادم! و حالا اگه نمیخوای جیمین آسیب ببینه عاقلانه عمل کن!»
نگاهش رنگ بیچارگی گرفت و هر لحظه گیج تر میشد ، باید چیکار میکرد ؟
یونگی به سمتش رفت و دستش رو روی صورتش کشید و گفت :« بگو جونگکوکا! بگو عاشق منی تا همه چیز تموم بشه! قول میدم زیاد طول نمیکشه!»
نگاه خیسش رو بهش دوخت و گفت :« ازت متنفرم!»
یونگی زیر گوشش رو بوسید و گفت :« منم عاشقتم!»
بازوش رو گرفت و کشیدش :« حالا بگو انتخابت چیه ؟ ندیدن جیمین برای همیشه یا پذیرفتن رابطه با من ؟»
چشمهاش رو بست ، توی منجلاب گیر کرده بود!
تهیونگ چی میشد ؟ کسی تازه داشت عاشقش میکرد! جونگکوک تازه داشت طعم عشق رو میچشید ، تنها با یک بوسه عاشق شده بود ...
یونگی تکونش داد که گفت :« پذیرفتن رابطه با تو!»
نمیتونست جیمین رو از دست بده ... هیونگش رو ...
آروم لبش رو بوسید و گفت :« میدونستم که دوستم داری!»
دستش رو بین دستهاش قفل کرد و به سمت اتاق پدرش به راه افتاد که جونگکوک زیر لب زمزمه کرد :« خیلی رقت انگیزی یونگی!»
یونگی خندید و گفت :« آره جونگکوکا! من رقت انگیزم ...»
در رو باز کرد و در آخرین لحظه گفت :« بهتره خوب بازیگری کنی!»
وارد شدن و یونگی لبخندی زد :« ما تصمیمون رو گرفتیم!»
پدرش با تعجب گفت :« چه تصمیمی یونگی ؟»
یونگی دست جونگکوک رو رها کرد و گفت :« منو ببخش عزیزم-» روی صندلی مقابل جئون نشست و ادامه داد :« روز ارائه با شرکت کیم که از بزرگترین ارائه های شرکت ماست ، من و جونگکوک خبر ازدواجمون رو به طور رسمی اعلام میکنیم!»
جونگکوک با چشم های وحشت زده به یونگی خیره شد ، ازدواج ؟
پدرش متعجب گفت :« رابطه بین شما انقدر عمیقه ؟»
رو کرد به جونگکوک و گفت :« کوک کافیه بهم بگی نه تا این دنیا رو ویرون کنم پسرم ، تو همه چیزو میدونی ؟»
جونگکوک به چشمهای تهدید کننده یونگی خیره شد و نفس عمیقی کشید :« درسته پدر ، من میدونم یونگی برادرم نیست و احساساتم نسبت بهش خیلی عمیقه!»
بغض کرد ، دلش میخواست همین الان می مرد و این عذاب رو تموم میکرد!
پدرش در آغوش کشیدش و گفت :« هیش پسرم خجالت نکش! من و مادرت هم همینطور عجیب بهم اعتراف کردیم و عاشق شدیم! »
چشمهای ناامیدش درخشید و گفت :« مامان ؟»
گونه ی پسرش رو بوسید و گفت :« آره ، مادرت دختری بود که خیلی خوش گذرونی میکرد ؛ منم از پسرای پولدار این شهر بودم ... روزی توی دیسکو وقتی داشت با آهنگ گروه کویین که اون موقع خیلی محبوب بود میرقصید ناخودآگاه سمتش کشیده شدم و یک آن دیدم که در حال بوسیدن همدیگه ایم! مثل یک جادو بود!
ما عاشق هم شده بودیم ... اون روز رویایی ترین روز من بود!»
پدرش بغض کرد و گفت :« هیچوقت از آتش عشقم نسبت بهش کم نمیشه!»
دست پدرش رو گرفت و گفت :« من خیلی دوستون دارم ...»
پدرش لبخندی زد و گفت :« خب بگذریم! دو روز دیگه ارائه ست ، دلم میخواد خوشحال ببینمتون! با هر جنس عشقی!»
جونگکوک آهی کشید و گفت :« هر جنس عشقی!»
قرار نبود دیگه برای خودش عاشقی کنه ؛ نه جونگکوک قرار بود توی طمع دیگری بمیره! برای همیشه ...
یونگی دستش رو گرفت و گفت :« ما باید کمی وقت بگذرونیم!»
پدرش رو به کوک گفت :« وسایلت رو از هوسوک بگیر عزیزم ...»
جونگکوک تایید کرد و از اتاق بیرون اومدن ، به سرعت دست یونگی رو پس زد و ازش دور شد ، یونگی به سمتش دویید و بازوش رو گرفت و به سمت خودش کشوند و گفت :« به نفعته با چهره خوبی ظاهر بشی تا اونموقع هر غلطی دلت خواست بکن!» و از جونگکوک فاصله گرفت ...
سعی کرد جلوی اشکهاش رو بگیره اما در آخر روی سرامیک های سرد فرود اومد و هق هقش آزاد شد ...
|+
|+
-« حدس بزن چیشده ؟»
جین نیشخندی زد و گفت :« فهمیدی دختر بوده تو قالب پسر!»
تهیونگ کوبید به بازوش و گفت :« نه! به نظر میاد این تهیونگ عاشق شده!»
جین با تعجب گفت :« چــــی ؟»
تهیونگ لبخند گنده ای زد و گفت :« درست شنیدی مرد جوان! من عاشق شدم!»
جین سریع مجله ای برداشت و کوبید توی سرش و گفت :« به جایی خورده بود ؟ الان برنگشت سر جاش ؟ یا اینکه چیز خورت کردن ؟»
تهیونگ لباش رو آویزون کرد با حالت مثلا ناراحتی گفت :« دلم شکست هیونگ!»
و بعد از مرتب کردن موهاش ادامه داد :« و نه! من از سلامت کامل عقلی برخوردارم و میدونم دارم چی میگم! من پاک دیوونه ی جونگکوک شدم!»
جین لبخند شیرینی زد و گفت :« بالاخره یک رابطه نرمال رو شروع کردی ته!»
تهیونگ لبخندی زد و گفت :« خنده هاش باعث آرامش منه! هر بار که نفس میکشه قلبم یک ضربان رو جا میندازه ! بهش که خیره میشم گذر زمان سریع میشه ، انگار داریم پرواز میکنیم ... گاهی هم چشمهاش با قلبم حرف میزنه ؛ انگار زبون همو میفهمن ! من که زبون قلبم رو نمی فهمم!»
جین به شیرینی دوستش لبخندی زد و گفت :« اومـــــو تهیونگ!»
ته از خجالت موهاشو بهم ریخت و گفت :« آیــیـش هیونگ دیوونه شدم!»
جین خندید و گفت :« حالا تو حدس بزن چیشده ؟»
تهیونگ مشتاق گفت :« چیشده ؟»
جین شونه هاشو بالا انداخت و گفت :« اون دوتا موش کوچولو قراره امشب توی کازینوی لانا بازی کنن! و حدس بزن چی شده باز ؟ حریفشون دوست منه!»
تهیونگ با لقبی که به جونگکوک و جیمین داد خندید و گفت :« خب میخوای چیکار کنی ؟ دوست پسر من رو شکست بدی ؟»
جین با تعجب گفت :« یا مسیح نگو که با اون پسره ی -»
با نگاه تهدید آمیز و دوستانه تهیونگ لبخندی به لب آورد و گفت :« اوه یـــه ته!»
تهیونگ خندید و گفت :« گارسونی که اونشب مچش رو گرفتم دوست پسر الانمه!»
جین ابروهاشو بالا انداخت و گفت :« خوبه!» -از دست تهیونگ چیز دیگه نمیتونست بگه-
و ادامه داد :« خب قصد دارم بفهمم چطور بازی رو میبرن!
تهیونگ کامل کرد :« و دستشون رو رو کنی ؟»
جین تایید کرد و گفت :« نترس کسی کاری به کارشون نداره!»
تهیونگ نگاه نامطمئنی بهش انداخت که جین گفت :« لانا باهاشون دوسته ته!»
نفس آسوده ای کشید و گفت :« پس منم میام!»
جین تایید کرد و گفت :« هر طور راحتی ...»
و در آخر اضافه کرد :« یادت نره دو روز دیگه هم ارائه ست ته.»
تهیونگ شقیقه اش رو مالش داد و گفت :« درسته!»
و با نگرانی گفت :« اگه کارا خوب پیش نره چی ؟»
جین به شونه اش زد و گفت :« نگران نباش ته! تو موفق میشی و اون یونگی عوضی رو به سزای عملش میرسونی!»
ته تایید کرد و گفت :« امیدوارم کس دیگه ای رو ازم نگیره!»
جین لبخند تلخی زد و وقتی داشت از در خارج میشد گفت :« شب میبینمت ته!»
تهیونگ از حال و هوای تلخش بیرون اومد و گفت :« آره هیونگ میبینمت!»
جین در حالی که نیشخند زده بود گفت :« حواست باشه امشب نبازی بهشون پسر خوب!»
تهیونگ پوزخندی زد و گفت :« من همه چیزمو بهش باختم

⌌ One Kiss ⌏Where stories live. Discover now