shot 3-1

8K 1.1K 176
                                    

-« به حتم این هیجان انگیز ترین تجربه زندگیم بود هیونگ!»
جیمین سریعا پیچید توی کوچه ای که خونه اش قرار داشت و پاش رو روی پدال فشار داد تا سریعا به دم در خونه رسیدن!
جونگکوک گوشیش رو به همراه کیفش از پشت ماشین برداشت و با لبخند
گفت:« فکر نکنم بتونم فراموشش کنم ...»
جیمین خندید و گفت :« مثل اینکه خوشت اومده بیبی!؟»
جونگکوک پوکر بهش خیره شد و گفت :« هیونگ تو همیشه همینطوری!»
جیمین قهقهه ای زد و گفت :« چطور ؟»
جونگکوک زبونش رو بین لپهاش گذاشت و گفت :« یک جور خاصی ؛ مثلا به همه اوکی نگاه میکنی اما به من به چشم بچه ات!»
جیمین لبخند محوی زد و گفت :« چون تو تقریبا توی بغل من بزرگ شدی!»
جونگکوک نیشخندی زد و گفت :« عالیه جناب ، با 4 سال اختلاف ؟»
+« مهم سن نیست کوک ، تو هنوز خیلی بچه ای ..»
از این حرف ناراحت شد اما چیزی نگفت و منتظر شد تا جیمین در خونه اش رو باز کنه ، اما دقیقا وقتی که قصد کرد وارد خونه بشه صدای پیچیدن ماشینی توی کوچه باعث شد عقب گرد کنه و به پشتش نگاه کنه ، چه خبر بود ؟
حوالی خونه جیمین کسی با این سبک ماشین زندگی نمیکرد!
نه اصلا این ماشین بیش از حد برای جونگکوک آشنا بود ...
با دیدن باز شدن در و نمایان شدن یونگی که با لبخند کج و عصبی به سمتش میومد با عجله وارد خونه شد و در رو بست ، تمام پله هارو دو تا یکی بالا رفت و خودش روو پرت کرد توی خونه ، در رو بست و پشتش نشست ، جیمین که تازه لباس عوض کرده بود با تعجب گفت :« چیشده ؟ صدای چی بود ؟»
جونگکوک اومد حرفی بزنه که صدای در خونه اومد ، جیمین سمت آیفون رفت و با دیدن یونگی پوفی کشید و زیر لب مزاحمی زمزمه کرد ...
در رو باز کرد که جونگکوک گفت :« هیونگ چرا باز کردی ؟»
جیمین با تعجب توام با خشم گفت :« نکنه میخوای تا آخر عمرت بمونی خونه من تا اون برادر عوضیت پیدات نکنه ؟»
جونگکوک محزون به زمین خیره شد که صدای در از پشت سرش اومد ، با دو رفت پشت جیمین و خودش رو قایم کرد که باعث خنده اش شد !
در رو باز کرد و با چهره عصبی یونگی رو به رو شد ...
نیشخندی زد و گفت :« هی یار قدیمی ! دلت برای من تنگ شد ؟»
یونگی بدون کوچک ترین توجهی به جیمین رو به جونگکوک گفت :« راه بیفت!»
اما جونگکوک بی مکث گفت :« نمیام!»
یونگی که دو قدم به پشت برداشته بود گفت :« چی ؟»
جیمین جونگکوک رو از خودش جدا کرد و گفت :« نمیاد! نشنیدی ؟ باید حرف بزنیم یونگی !»
و خودش رفت وارد اتاق شخصیش شد ، یونگی نگاه تاسف باری به جونگکوک انداخت و وارد خونه شد ، به سمت اتاق جیمین قدم برداشت ، جونگکوک رفت و در خونه رو بست ولی همین که خواست برگرده یونگی در دو سانتیش بود!
آب دهانش رو قورت داد و به یونگی که هیچ حسی ازش خوانا نبود خیره شد ...
یونگی زبون باز کرد :« جونگکوک ، فقط میتونی دعا کنی که بتونی امشب از دستم در بری! چون به اندازه ای ازت عصبانیم که اصلا به سنت توجه نکنم!»
و جونگکوک کاملا منظور یونگی رو فهمید و بغض کرد ، یونگی ازش فاصله گرفت و وارد اتاق شد .
و جونگکوک سر خورد رو زمین و حس کرد تمام شادی امشبش رو از دست داد!

⌌ One Kiss ⌏Where stories live. Discover now