shot 1

11.3K 1.2K 102
                                    


IN THE NAME OF THAT
Several shots name : One Kiss
Main couple : Taekook
Genre : Drama - smut - Mysterious
Author / Writer : Masih
Thanks to : A close friend " K "
Thinker : Masih
*****
دستش رو روی صورتش کشید و گفت :« دیگه خسته شدم ! میخوام برم ..»
و چمدونش رو با وجود سنگین بودن روی زمین کشید ؛ یونگی طول اتاق رو دویید و گفت :« تو هیچ جا نمیری !»
چمدونش رو گرفت و رو به بادیگارد ها گفت :« در رو ببندین ؛ آقای جئون جایی نمیره !» جونگکوک به تمسخر خندید و گفت :« الان داری زندانیم میکنی ؟»
یونگی دستش رو گرفت و گفت :« جونگکوک انقدر منفی فکر نکن ؛ به این فکر کن که من چقدر دوست دارم !»
دستش رو با خشونت از دستاش بیرون کشید و گفت :« خفه شو !»
چمدونش رو برداشت و گفت :« من میرم یونگی ؛ هر طور میخوای زندگی کن و توی کثافت غرق شو !»
یونگی نفس عمیقی کشید تا خشمش رو کنترل کنه و گفت :« جونگکوک با برادرت درست حرف بزن !» جونگکوک خندید و گفت :« برادر ؟ کدوم برادری به برادرش حلقه ازدواج میده ؟ دروغ رو بس کن، من لعنتی خوب میدونم تو چه حس لعنت شده ای به من داری و به همین دلیل ازت متنفرم !»
داغی رو صورتش حس کرد و بعد اشک هاش آروم روون شد ؛ یونگی یقه اش رو گرفت و گفت :« احمق ! تقصیر منه که بیش از حد بهت عشق دادم ! تو لیاقتش رو نداشتی .. برات متاسفم !»
مچ جونگکوک رو محکم گرفت و به دنبال خودش به داخل اتاق کشید ؛ کشیدش توی اتاق لباس و چمدونش رو رها کرد ، لباسهاش رو خارج کرد و گفت :« امروز قرار کاری که پدر ترتیب داده برگزار میشه و تو باید باشی ! کاری نکن برادرت سرافکنده بشه جونگکوکی !» لباس رسمی رو روی تخت رها کرد و گفت :« بپوشش و منتظر باش تا بیام .» و با بی رحمی جونگکوک رو تنها گذاشت !
نشست روی تخت و دستش رو روی چشمهاش کشید تا از ریزش اشک جلوگیری کنه اما اونقدرا هم موفق نبود ...
خسته شده بود انقدر مثل بازیچه توی دستای بقیه زندگی کرد ، خسته !
نفس عمیقی کشید ، میخواست کوکی باشه نه جئون جونگکوک مورد پسند خانواده اش ، کسی که حتی حق نفس کشیدن هم نداشت !
سریعا لباس رسمی رو به تن کرد و با عجله کیفش رو برداشت و به همراه اسپری رنگ هاش که همیشه مجبور به مخفی کردنشون بود ، لباسهای اسپرتش رو هم درونش گذاشت ، موهاش رو حالت داد و به سمت در رفت ، چهره ای خنثی به خودش گرفت و در رو باز کرد ، یونگی که در حال خارج شدن بود با دیدن جونگکوک لبخندی زد و گفت :« خوبه که سر عقل اومدی !» جونگکوک حالت سردی گرفت و گفت :« میخوام برم تریا ، قبل از قرار میخوام استراحت کنم ..»
یونگی سری تکون داد و گفت :« میتونی بری ولی از هتل خارج نشو !»
جونگکوک چیزی نگفت و تا انتهای راهرو رفت که صدای یونگی اومد :« جوابی ازت نشنیدم جونگکوک ؟» دندونهاش رو فشرد و گفت :« فهمیدم !»
یونگی نیشخندی زد و گفت :« خوبه.»
با عجله از راه پله اصلی منحرف شد و به سمت خروجی اضطراری رفت ، در رو با تمام توان هل داد و وقتی باز شد توی پارکینگ قرار داشت ، لباسهاش رو عوض کرد و لباسهای رسمی رو توی سطل زباله انداخت ؛ نفس آسوده ای کشید و رو به آیینه گوشه ی پارکینگ برای خودش چشمکی زد و با سرعت پرید روی اسکیت بوردش و از پارکینگ خارج شد ...
-
-
وقتی وارد دفتر کارش شد خسته پشت میز رفت و قهوه اش رو برداشت ، پشت پنجره رفت و به منظره خیابون چشم دوخت اما زمانی قهوه توی گلوش پرید که تونست جونگکوک رو ببینه ! اون لعنتی بازم فرار کرده بود ...
جونگکوک با دیدن قیافه مزحک یونگی از پشت پنجره خنده اش گرفت ؛ انگشتری که به هزار زور دستش کرده بودن رو از اون سمت خیابون پرت کرد وسط خیابون و برای یونگی ادا در اورد و با سرعت از اون منطقه تجاری دور شد ...
یونگی دندونهاش رو بهم فشرد و با سرعت تلفنش رو برداشت و با هوسوک تماس گرفت :« هوسوک برو دنبال کوک ، برش گردون شرکت !»
هوسوک با خشمی که سعی در کنترلش داشت گفت :« باشه .»
و یونگی با غضب تماس رو خاتمه داد ؛ اون پسر 19 ساله قرار بود بلاهای زیادی سر یونگی 24 ساله بیاره !
+ |
|+
امروز روز عجیب نحسی برای تهیونگ بود ، اونقدر نحس که تصمیم گرفت بزنه بیرون و الان برای ارامش خودش هم که بود 30 دقیقه بود که توی پارک خلوتی که شبیه شهر مرده ها بود گشت میزد ؛ خاطرات مرگ مادرش که امروز به لطف شخصی یادآورش شده بود و ناتوانیش برای پیدا کردن اون مرد داشت خوره جونش میشد ...
نفس عمیقی کشید که حتی نتونست تمومش کنه چون پسری با تمام سرعت از جلوش رد شد و باعث شد تهیونگ نفسش رو مجددا حبس کنه !
چندین مرد با سرعت به دنبالش راه افتاده بودن و به نظر میرسید پسر سعی داره فراره کنه چون چیزهای که میگفت به شوخی دوستانه ای شباهت نداشت !
تهیونگ با کنجکاوی که همیشه بهش لقب حماقت میداد به دنبال اون پسر و اون مردها رفت ، پسر رفت توی کوچه که تهیونگ کاملا میدونست کارش تمومه !
تهیونگ توی این مدت اینجارو بهتر از هرکسی میشناخت و میدونست ته کوچه بم بسته و راه فراری نیست پس به سرعت برای نجات پسر رفت ...
وقتی به کوچه رسید متوجه شد پسر رو گیر انداختن پس به سرعت خودشو رسوند اونجا و سعی کرد پسر رو از دستشون نجات بده ...
-
گیر افتاده بود ، توی کوچه ای بم بست با بادیگردای برادرش که از سمت هوسوک اومده بودن و هیچ راه فراری هم نبود ! اما جونگکوک نمیخواست دوباره به اون جهنم برگرده !
چوب کوچیکی از کنارش برداشت و خواست درگیر بشه که ناجی آرزوهاش فریاد کشید و اومد به سمتش ، جونگکوک هم متشکر بود هم با خودش فکر میکرد چقدر احمق باید باشی که خودتو درگیر کار بقیه کنی !
دقیقا زمانی که حواس بادیگارد ها پرت شد جونگکوک اسپری رنگ سیاهش رو در آورد ؛ از مسیح طلب پوزش کرد و بعد با سوتی توجهشون رو جلب کرد و اسپری رو توی چشمهاشون و صورتشون خالی کرد ، ظرف خالی اسپری رو انداخت زمین و با سرعت از زیر دستشون به سمت ناجیش رفت ؛ دست ناجی رو گرفت و با سرعت شروع به دویدن کرد !
-
-
وقتی بعد از 10 دقیقه مطمئن شد کسی پشتشون نیست ایستاد ، روی زمین ولو شد و شروع کرد به نفس عمیق کشیدن ، انگار اکسیژن معشوقش بود !
وقتی بلند شد بالاخره تونست درست قیافه جذابه ناجی اش رو ببینه ، پسری که موهای قرمزش تقریبا خیس شده بود و جونگکوک میتونست قسم بخوره بهترین ناجی دنیاش شده !

تهیونگ متوجه به خلسه رفتن پسر روبه روش شده بود ، خندید و دستش رو به روی صورتش تکون داد و گفت :« هی خوبی بچه ؟»
جونگکوک با اشاره تهیونگ از دنیای رویاهاش بیرون اومد و گفت :« چی ؟»
تهیونگ یقه اش رو جلو کشید و با دستاش سعی در خنک کردن خودش داشت و اون لحظه جونگکوک حس کرد قلبش به حتم گنجایش این حجم از جذابیت رو نداره و الان دیگه نمیزنه ! به تصورات خودش خندید و گفت :« هی ناجی ممنون !»
تهیونگ لبخندی زد و گفت:« قابلی نداشت ، من تهیونگم !»
جونگکوک زد به شونش و گفت :« کوکی صدام کن ..»
تهیونگ به چشمای درخشان پسر دبیرستانی خیره شد ، چه درخشش عجیب و شیطونی داشت !
جونگکوک بشکنی زد و گفت :« میدونم جذابم !»
خب از ویژگی های بچه های دبیرستانی اعتماد به نفس کاذبشونه اما این پسر دقیقا حرف توی ذهن تهیونگ رو گفته بود !
تهیونگ خندید و معذب گفت :« اونا چرا دنبالت بودن ؟»
جونگکوک همونطور که خم شده بود بند کفشش رو ببنده گفت :« فرار کردم !»
تهیونگ با تعجب گفت :« از خونه ؟»
جونگکوک هوفی کشید و گفت :« نه ، شرکت بابام !»
تهیونگ با شنیدن این حرف قهقهه ای زد و گفت :« جدی میگی ؟»
جونگکوک بلند شد و گفت :« آره ولی چیه این جالب بود ؟»
تهیونگ خنده اش رو متوقف کرد و گفت :« خب منم از شرکتم فرار کردم..»
جونگکوک اوویی کشید و گفت :« یعنی تو انقدر پیری ؟ ولی زیادی جذابی !»
تهیونگ خندید و گفت :« نه پسر ، من 23 سالمه ! پدرم شرکت رو بهم واگذار کرده!» جونگکوک اوهومی کرد و گفت :« لعنت به هر پول و شرکتی که وجود داره..» تهیونگ لبخندی زد و گفت :« کاش هم سن تو بودم انقدر راحت میگفتم این چیزارو !»
جونگکوک با اخم سرش رو بلند کرد و گفت :« یعنی من بچم ؟ مگه ما چند سال اختلاف سنی داریم تهیونگ ؟!» شیرینی حرف جونگکوک زیر زبونش موند و وادارش کرد بیشتر اذیتش کنه :« خب بچه ای !»
جونگکوک مشتش رو بالا آورد و گفت :« من 19 سالمه !» خب تا اینجا حدس تهیونگ از دبیرستانی بودنش درست نبود اما بازم بچه بود !
وقتی تهیونگ با شیرینی بهش نگاه میکرد جونگکوک معذب شد و خواست چیزی بگه که کیفش از پشت کشیده شد و جونگکوک مقابل صورت برافروخته هوسوک قرار گرفت !
آب دهانش رو قورت داد و گفت :« هوسوک هیونگ ..»
هوسوک اخمی کرد و گفت :« راه بیوفت کوک !»
جونگکوک ممانعت کرد و گفت :« نه !»
هوسوک مچ دستش رو گرفت و گفت :« برادرت منتظره !»
جونگکوک مچش رو محکم از دستش کشید بیرون و عقب رفت ، طوری که تقریبا شونه های تهیونگ ساپورتش میکردن ، با صدای غم زده ای گفت :« بازم مجبورم میکنه اون انگشتر رو دستم کنم و دیگه بهش نگم هیونگ .. من دوستش ندارم !»
هوسوک با ناراحتی بهش نگاه کرد و گفت :« کوک ...»
خواست حرفی بزنه که نگاهش به چهره متعجب تهیونگ افتاد و در اولین نگاه تشخیصش داد !
سریع تعظیم کرد و گفت :« اوه آقای کیم ! متاسفم ..»
سریع دست کوک رو گرفت و کشیدش سمت خودش و گفت :« ما باید بریم ظهرتون بخیر قربان ! میبینمتون » و به زور جونگکوک رو دنبال خودش کشید ...
تهیونگ با لبخند کمرنگی به جونگکوک نگاه کردتا زمانی که ناپدید شد ...
|+
|+
یونگی مقابلش ایستاد و گفت :« دیگه بدون هوسوک هیچ جایی نمیری ، فهمیدی؟»
جونگکوک وحشیانه توی چشماش خیره شد و گفت :« میتونی تلاشت رو بکنی اما نمیتونی کنترلم کنی هیونگ !»
یونگی کلافه نچی کرد و گفت :« چرا اینطوری میکنی کوک ؟»
جونگکوک نگاه حقیرانه ای بهش انداخت و گفت :« چون یه کثافتی ! از بچگی اینطور بودی ! هر کاری میخواستی میکردی با اون نوچه هات !»
یونگی جلو رفت تا سیلی به صورتش بزنه اما پدرشون وارد شد و یونگی کنار کشید ؛ پدرشون رو به کوک گفت :« برو لباسات رو عوض کن پسرم !»
جونگکوک نگاه مزحکی به یونگی انداخت و خواست خارج بشه که یونگی در لحظه آخر به سمتش رفت و گفت :« این حلقه !»
جونگکوک نگاه نفرت باری بهش انداخت و حلقه رو ازش گرفت و خارج شد ...

⌌ One Kiss ⌏Where stories live. Discover now