قسمت سوم : با من بیا

943 224 16
                                    

پشت در اتاق بازجویی ایستاده بودم ، میترسیدم که با سوهو رو به رو بشم و نتونم بی گناهی رو تو چشماش ببینم .

از پشت شیشه ی بزرگی که دودی بود میتونستم ببینمش ، اون نمیتونست متوجه یه جفت چشم نگران و عاشق بشه .

اما ...
حتی اگر واقعا برادرش رو کشته ، دلیلی داشته !
باید به داستان زندگیش گوش بدم و تصمیم بگیرم که عاشقش بمونم یا نه ...

بعد ازینکه سر و وضعم رو درست کردم وارد اتاق شدم ،چشمای پف‌کرده اش از نیم رخ مشخص بود ، حتی برنگشت نگاهم کنه ؛ دلخور شدم .

دوتا دست هام رو روی میز گذاشتم و سمتش نزدیک شدم ، امروز اصلا قصد نداشت چشماش رو بهم نشون بده ، و همین داشت اعصابم رو بهم میریخت .
تا کی باید صبر میکردم که بهم نگاه کنه و حرفم رو بهش بزنم؟

چونش لرزید اما اشکی نبود که جمع بشه ، نفس عمیقی کشید و بهم خیره شد ، اماده بود.
_از اول شروع کن.
بعد ازینکه کلماتو از لب هام دزدید چشم هاش رو بست ، میخواست روزای قبل رو بیاد بیاره، پشت پلک هاش چی می دید؟

_ما خانواده ی خوبی بودیم ، مامانم جونگهو رو بیشتر دوست داشت ولی از من متنفر نبود ، پدرم دقیقا وقتی جونگهو و مینهی دو ساله بودن فوت کرد ، اون زمان من هنوز ده سالمم نبود.

اب دهنش رو قورت داد و کمی صبر کرد تا ارتعاش صداش کمتر بشه ،دست به سینه شدم ... صبرش داشت کلافم میکرد.

_اون هیچی نداشت ،نه ارثی و نه چیزی که بتونه حداقل تا یه زمانی بتونه خرجمون رو بده ... مامانم هزار جا کار میکرد و با بدبختی پول در می‌اورد ؛ بهمون میگفت که اروم باشیم و دردسر درست نکنیم ، چون انقدر بدبختی داشتیم که ظرفیت بعدیا رو نداشتیم. اون موقع ها من هنوز میشنیدم ؛ حرفش رو گوش ندادم و توی مدرسه با یه پسر بزرگتر از خودم دعوا کردم ... اون تا خونه دنبالم کرد و با یه اجر بزرگ زد تو سرم . بعدش دیگه نشنیدم و نتونستم مدرسه برم .

من چیزی نداشتم بگم ،‌فقط هر لحظه بیشتر دلم میخواست که بغلش کنم ...
_ پونزده سالم بود که بلاخره از بی پولی و کارکردنای مامانم خسته شدم ، تصمیم گرفتم کار کنم ...توی پنج سال کارای مختلفی انجام دادم و گلفروشی رو خریدم ...من کار میکردم و تمام پولمو خرج خانوادم میکردم و تنها چیزی که از جونگهو و مینهی میخواستم این بود که درس بخونن ، اما...

نفس بزرگی گرفت و متاسف خندید ،‌ نمیتونستم ذهن خسته اش رو بخونم ؛ چهره اش رو ازم پوشونده بود و با چشمای بسته اعترافش رو بیرون می ریخت .

اما انگار هرچقدر ازذشته دور میشد و به الان نزدیک تر میشد ، درد قلبش رو پر میکرد ؛ اشکاش از چشمای بستش پایین ریختن.
با اینکه بنظر براش غیر ممکن

_ اون نمیخواست درس بخونه ، میگفت همراه با درس خوندن نمیتونه تفریح داشته باشه و با دوستای جدیدش وقت بگذرونه. مشکلی با دوستاش نداشتم فقط میخواستم خوب باشه و حتما درسش رو بخونه ... دعواهای ما بخاطر درس خوندنش ماه ها ادامه داشت ، تا اینکه یروز از مدرسه اش بهم زنگ زدن و گفتن که جونگهو سه روزه مدرسه نرفته ، از دوستای مدرسه اش پرسیدم که اون دوست جدیدی که ازش میگفت رو میشناسن یا نه ...

《Breathtaking 》 - Layho - ◇Completed◇Where stories live. Discover now