قسمت چهارم : تا ابد برای من.

1.1K 219 127
                                    

تاکسی جلوی در خونه ایستاد . حالا باید ردیاب رو روشن میکردم .
از ماشین که پیاده شدم دستش رو گرفتم ؛ میترسیدم قبل از بستن ردیاب یهو به سرش بزنه و بخواد فرار کنه . حتی اگر بی گناهم باشه ، شاید از اینده ای که در پیش روشه بترسه.

اون قرص سکوت خورده بود و با دلی نگران خودش رو به دستای من سپرده بود تا از باتلاقی که حتی نمیدونست چجوی وارد شده ،نجاتش بدم.

همونطور که دستش رو توی دستم سفت گرفته بودم ، خم شدم و پابند رو به پاش بستم و بلافاصله روشنش کردم تا اطلاعات مکانی که هستیم رو برای اداره بفرسته.
_اینجا خونه ی توئه؟
هنوز کنار پاهاش نشسته بودم که صدای نگران و ارومش رو شنیدم .
اول نگاهی از پایین بهش انداختم و بعد ازینکه صاف ایستادم جواب دادم.
_اوهوم، اینجوری میتونم ببینم شب وقتی میخوابی چجوری توی خواب راه میری و امکان داره که بتونی بجز راه رفتن کار دیگه ای هم بکنی یا نه.

سوهو سری تکون داد و بعد به دستم اشاره کرد و دوباره تو چشمام خیره شد.
_ نترس فرار نمیکنم، دستم عرق کرد.
با خجالت خندیدم و دستش رو ول کردم ، به عنوان یک میزبان دستم رو روی کمرش گذاشتم و سمت خونه راهنماییش کردم .

نگاهش سمت مسیر سنگ فرش شده ی رو به روش بود . خونه ی من یه خونه ی ساده توی یه محله ی نسبتا پایین بود ؛ پول برای خریدن خونه تو جاهای بهتر رو داشتیم، اما سعی کردیم همون پول رو توی همین خونه خرج کنیم . رنگ سفید و بی روح دیوارای بیرونی رو با کمی قهوه ای و شیری قاطی کرده بودیم و یکمی هم به نمای داخلی دست بردیم.

_کاش اولین باری که به خونم میومدی برای اشنایی با مادرم به عنوان "دوست پسرم" بود ، نه مضنون اولین پروندم.

کاش گوشاش می شنیدن، که چجور کنارش دارم با افسوس اه میکشم؛ خیلی دلم میخواد بدونم چه عکس العملی نشون میداد.

مادر یک هفته ای میشد که برای سر زدن به اقوامش ، به شهرش برگشته بود و احتمالا تا چند روز دیگه برمیگشت .

دلم نمیخواست سوهو رو الان ببینه، شکسته و امیدش رو از دست داده؛ به قول خودش نصف جونش رو هم از دست داده بود.

وقتی وارد خونه شد ، حتی نیم نگاهی هم به اطراف خونه ننداخت، چشماش رو به پارکت ها دوخته بود .
خودم رو جاش گذاشتم و کاملا درکش کردم؛ اگر من جای اون بودم، مایوس تر می بودم و توی میلیون ها احتمال غرق میشدم .

توی نشیمن تنهاش گذاشتم از توی اشپزخونه با صدای بلند توضیح دادم.
_احتمالا گرسنته. سوسیس و برنج دوست داری؟یکمم کیمچی توی یخچال دارم .

وقتی جوابی نگرفتم تازه یادم افتاد که اون گوشاش نمیشنون. واقعا احساس حماقت کردم ، چطور یادم رفت؟
بعد ازینکه دوتا کاسه برنج و کمی سوسیس اماده کردم ، برگشتم پیشش .
سرجای اولش نبود ، روی مبل سه نفره ام نشسته بود. از پشت متوجه شونه های لرزونش شدم ، گریه هاش خیلی مظلومانه بودن .

《Breathtaking 》 - Layho - ◇Completed◇Where stories live. Discover now