قسمت پنجم (آخر) : اخرین ‌بار...؟

1.5K 264 108
                                    

از دید ییشینگ.

چند ساعت از زمانی که چاقو رو  از دستش کشیدم و مثل یه عروسک روی تخت گذاشتمش گذشته بود و من ، تمام مدت اشک ریختم .

انگار توی یه قمار، یک شبه تمام داراییم رو از دست دادم. همه ی امیدم به یک باره تبدیل به خاکستر شده بود و تنها کاری که میتونستم انجام بدم گریه کردن بود.

اون احتمالا توی خوابش رویاهای قشنگی میدید، اما من پشت پرده ی اشک هام برای روزا و سختیای پیش روش ، غصه میخوردم.

وقتی دست از اشک ریختن برداشتم که صدای جیر جیر فنرای تخت رو شنیدم، اصلا دلم نمیخواست قیافه امو ببینه و دلش بریزه.

اشکام رو با استین لباسم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. اول صورتم رو با اب سرد شستم تا پف چشم هام بخوابه ، بعد خودمو تو اشپزخونه پنهون کردم و مشغول اماده کردن صبحانه شدم .

همونطور که تخم مرغ هارو میشکستم، صدای باز شدن در رو شنیدم، مثل خودم اول رفت توی دستشویی و بعد با صورتی شسته و تمیز به اشپزخونه اومد .

نشستم پشت میز و سرم رو پایین انداختم، منتظرش نموندم و سریع مشغول خوردن شدم.
میدونستم که بی گناهه ولی، هیچ راهی نبود که بتونم توی چشم هاش خیره بشم.

با صبح بخیر پر‌انرژی ای پشت میز، روی صندلی مقابلم نشست. خیلی خیلی اروم تر از چیزی که انتظارش رو داشت جوابش رو دادم ، دلم براش سوخت.

سرم پایین بود و فقط به سوپ شفاف رو به روم نگاه میکردم، مامان قبل ازینکه بره غذاها رو اماده کرده بود و من فقط گرمشون کرده بودم .

_خوشمزست.
سوهو اروم گفت و تنها جوابی که از من گرفت یه "ممنونم"ساده بود.
توی سکوت غذا رو بزور پایین میفرستادم و برای فرار کردن از چشماش لحظه شماری میکردم، الان وقتش نبود.

_پشیمون... شدی؟ به همین زودی؟
با صدایی که لرزشش رو کنترل میکرد پرسید و درانتها خنده ی کوتاهی کرد و بعد با چاپستیکش یه تیکه از رولت تخم مرغ رو برداشت، قبل ازینکه تو دهنش بزاره، زمزمه کرد.
_ فکر نمیکردم انقدر زود اتفاق بیوفته...!

دیگه نمیتونستم، سرم رو بالا بردم و با چشمایی که با پرده ی اشک پوشیده شده بود توی چشمهای متعجبش خیره شدم.
_بس کن، حتما باید بهت نشون بدم که دارم نابود میشم؟ میخوای ببینی وقتی چاقو رو توی دستت دیدم چیکار کردم؟ خوب ببین !

فریادم توی خونه پیچید. قطره های درشت اشکم تا کاسه ی سوپ سقوط کردن. لجوجانه اشک هام رو پاک کردم، حالا که چشمام خالی شده بودن ؛ دیدم که چشم هاش از شنیدن این حقیقت که چاقو رو توی دستش دیدم، گرد شدن.
نا باور زمزمه کرد.
_من...دیشب..
_بعد ازینکه خوابت عمیق شد، بلند شدی و مثل یه عروسک خیمه شب بازی تا اشپزخونه رفتی ، یه چاقو برداشتی و...

《Breathtaking 》 - Layho - ◇Completed◇Where stories live. Discover now