(داستان از سمت نويسنده)
جين با عجله و سرعت هر چه تمام داشت رانندگي ميكرد كه به بيمارستان برسه،بهش گقته بودن وضعيت بيمار خيلي وخيمه.هوسوك چرا بايد اينطوري بشه؟
پشت چراغ قرمز وايساده بود.از عصبانيت محكم زد رو فرمون.يادش افتاد بايد به بقيه هم بگه.نگاهي به ثانيه شمار چراغ قرمز انداخت.١٩٨ تا؟لعنت بهشون.
سريع گوشيشو در اوورد و تهيونگ رو گرفت.
-هي چطوري؟
+اصلا خوب نيستم تهيونگ،خودتو برسون به بيمارستان وريدل برسون.( بهتره بدونيد:بيمارستان وريدل تو كره ي جنوبيه و يكي از بهترين بيمارستان هاي جهانه.)
-چي؟چرا؟هوسوك چيزيش شده؟يا خودت؟
+هوسوك بيمارستانه،نميدونم چيشده ولي زنگ زدن.تو هم به بقيه بگو.من دارم ميرم نزديكم.
جين گوشيو بدون هيچ جوابي قطع كرد و گوشيو به صندلي بغل دستش پرتاب كرد.
رفت تو و از پرستارا پرسيد،گفتن بره طبقات بالا.دوييد و رفت و ديد اون طبقه همه پرستارا ريختن،به سمت يكيشون رفت و گفت:اينجا جانگ هوسوك بستري شده؟
پرستار:بله شما چه نسبتي باهاشون داريد؟
+دوستشم
پرستار:خيلي وضعيتش بده،تمام پرسنل دارن تو اين اتاق كار ميكنن.
جين حس كرد پاهاش ضعيف شدن،زانوهاش ميلرزيد.همونجا نشست رو زمين.تو همين حال بود كه صداي نامجون رو شنيد
نامجون:هي جين،بلند شو
نامجون دستشو از زير بغلش رد كرد و اونو بالا كشوند.وقتي برگشت ديد جيمين با قيافه ناراحت و نگراني وايساده،دنبال تهيونگ گشت ولي اثري ازش نبود.
جين:هي تهيونگ كجاست؟
جيمين:ما خونه بوديم،من صبح برگشتم خونه،اما تهيونگ كه پيش هوسوك بودش.
جين:اون رفته بيرون،بدون تهيونگ هم بوده چون تهيونگ نميدونست.
در اسانسور باز شد و تهيونگ به سمت جين دوييد.
تهيونگ:چيزيش كه نشده؟حالش خوبه؟
جين هم براي اروم كردنش گفت:نه خوبه
تهيونگ:پس چرا اينجا انقدر شلوغه؟
نامجون:اممم هيچي نيست تهيونگ اروم باش
تهيونگ دووم نيوورد و به سمت پرستارا رفت.
تهيونگ:اينجا چرا انقدر شلوغه؟
پرستار:مريض داريم حالش بده شما هم يكم فاصله بديد شلوغ تر نكنيد اينجارو.
جيمين تهيونگ رو نشوند روي صندلي بيمارستان و خودشم نشست كنارش.
جيمين:هي ببين حالش خوبه،اينجا واسه يكي ديگه شلوغ كردن.
تهيونگ:مطمئن نيستم
جيمين:بايد قوي باشيم(دو ساعت بعد)
نامجون كنار جين نشسته بود و اشكاي جين رو پاك ميكرد،جيمين يونگي رو دلداري ميداد و كوكي يه گوشه بيمارستان روي زمين نشسته بود و گريه ميكرد.تهيونگ با اشفتگي توي سالن راه ميرفت و باز برميگشت،نميتونستن ارومش كنن،يونگي ساعت قبلش رسيده بود و فقط داشت به خودش فحش ميداد.كوكي دستبندي از هوسوك گرفته بود،بهش گفته بود هر وقت دلش واسه هوسوك تنگ شد اون رو توي مشتاش فشار بده و اسمشو صدا بزنه،حالا دقيقه هايي بود كه بيشمار اسم هوسوك رو ميگفت،اما دلتنگي ازش برطرف نميشد.
نامجون:هي جين اروم باش اون خيلي قويه!
جين مثل هميشه حرفشو بعد اين جمله هاي نامجون تكرار ميكرد:نه اون ضعيف شده.
همه توي سكوت بودن كه يونگي يهو بلند شد و از پله هاي بيمارستان بالا رفت.جيمين ميخواست بره دنبالش كه كوكي سريع بلند شد و دست جيمين رو گرفت.جيمين با تعجب برگشت تا ببينه كيه كه ديد كوكي بازوش رو گرفته
كوكي:اون تنهايي راحت تره،اينجا بايد به تهيونگ برسي!
جيمين نگاهي به بالاي پله ها كرد و بعد نزديك تهيونگ شد.
ESTÁS LEYENDO
I think,i love you...(completed)✅
Fanficگفتی می خوام فراموشم کنی فعل جملتو اشتباه گفتی اخه نمی دونی چقد دوستت دارم این توی که می خوای منو فراموش کنی این بار سنگینو ننداز رو دوش من داستاني كه تهيونگ،هوسوك رو از دنياي سياهش نجات ميده🖤 Couples:vhope_namjin_sope