(داستان از سمت نويسنده)
-چي فكر كردي؟گوه زدي به زندگيم داون.
+يونگي...يونگي خواهش ميكنم ازت يك لحظه گوش كن
-چيو گوش بدم؟چيو؟اينكه ميخواي دوباره چرت و پرت ببافي؟قدمت نحس بود عوضي.اصلا از كدوم گوري تو پيدات شد؟
+ببين،هوسوك حالش خوب نيست.اين برادر من نيست،من نميشناسمش.هوسوك من واسه ي ادم بي ارزش ناراحت نميشد انقدر.انقدر اذيت نميشد.اين...اين چي بود كه هوسوك من رو داغون كرد؟يادمه وقتي بچه بوديد عاشق هوسوك بودي،ميدونم الآنم هستي.
-خواهش ميكنم بس كن اين موضوع قديمي رو.من الان مثل دوستم ميمونه هوسوك،از اولشم مثل دوستم بود.
+اينارو به يكي بگو كه وقتي حالت بد ميشد نيومده باشي پيشش!يكم به حرفم توجه كن.بيا.
يونگي نفس عميقي كشيد و گفت:من جز جيمين كسيو نميتونم ببينم،بفهم.فكر نكن هيچي بهت نگفتيم هيچ خبري نشده.ميدوني گند زدي به زندگيمون؟ميدوني جيمين رو فقط به خاطر احمق بازي تو از دست دادم؟ميدوني الان اصلاً چه اوضاعيه زندگيمون؟
-فقط ازت خواهش ميكنم كه بياي.قول ميدم همه چيز خوب بشه.يونگي سرش پايين بود و در زد و رفت توي اتاق.هوسوك روي تخت دراز كشيده بود ولي نخوابيده بود.يونگي اومد تو و گفت:بيداري؟
هوسوك خنديد و گفت:خواب هم بودم بيدار ميشدم.
يونگي نشست بغل تخت هوسوك و دستش رو روي موهاش كشيد.
يونگي:خوبي؟
هوسوك:اوهوم
يونگي:اينطوري كه نشون نميدي
هوسوك:چرا اومدي؟
يونگي:اومدم كه...بذار كلي بگم،داون ازم كمك خواست كه...
هوسوك:داون...ميخواسته كه جاي تهيونگو واسم پر كني؟
يونگي مضطرب به هوسوك خيره شد و بعد سروش پايين انداخت...!(داستان از سمت كوكي)
كوكي گوشي رو مضطرب توي دستش ميچرخوند.نگران جونگين بود.تمام خبر هاشو از داون ميگرفت،داون به عنوان يكي از نزديكان هوسوك ميرفت پيش جونگين.دست راستش رو سمت سرش برد و گوشيش رو دست چپش گرفت.نميتونست تمركز كنه.تمام همه چيز ، مقصرش رو،خودش ميدونست.اگه اونروز به جاي اينكه طمع كنه و بره دنبال داون،اگه اونروز پاهاش رو عقب نميكشيد،ميتونست مثل هميشه چه كم چه زياد،پيش جونگين باشه.اگه نميرفت،شايد...نه،قطعا هوسوك ارامش داشت.هوسوك رو زياد نميديد.اوايل حس افتخار داشت ولي بعدش فهميد چه گندي زده!گوشيش رو پرت كرد و روي تيشرتش پيرهن مردونه اي پوشيد و رفت پايين.نم نم بارون داشت ميباريد،بر خلاف صداي رعدوبرقش.بدون چتر رفته بود و راه ميرفت.بوي خاك و نم تضاد بدي با حالش داشت.بوي خاك و نم خيلي خوب بود و حال كوكي،افتضاح بود.فكر ميكرد هواي بهاري ميتونه فكرش رو آزاد كنه ولي خوب كه نشد هيچي،مغزش بيشتر قفل شده بود.به پاركي رسيد و نشست روي نيمكت پارك.به روبه روش خيره شده بود.با خودش فكر ميكرد اگه بهش زنگ بزنه،شايد بتونه يه فرصت ديگه اي رو بگيره.ولي نه غرورش زير پاش ميرفت.اين همه سال سعي كرد عاشق نشه.از نظرش عشق يعني يه خوشي نافرجام.خوشي كه عشق و حال ميكني و بعداً ده برابرش رو زجر ميكشي.وقتي داشت فكر ميكرد،يه دختر و پسر دست تو دست هم زير چتر بودن و ميخنديدن.كوكي بغضش گرفت.
بلند شد،بايد ميرفت.حداقل يه حرف بود ديگه!يا ميشد يا نميشد.دست زد به جيبش.گوشيش رو جا گذاشته بود.دوييد و رفت سمت خونش.پاهاش توي گودال رفت و همه ي لباسش خيس شد،ولي اهميتي نداد و به راهش ادامه داد.در رو سريع باز كرد و پريد روي تختش.گوشي رو برداشت و شماره ي جونگين رو داشت ميگفرت كه يه مكث كوتاهي روي شماره ي اخرش كرد.لباش رو روي هم فشار داد.اينكار رو بايد ميكرد؟اگه غرورش......نه مهم نيست.شماره اخر رو زد و گرفتش دم گوشش.دستش ميلرزيد.دلش هم ميلرزيد.صداي بوق گوشي كه بيشتر ميشد نا اميد ترش ميكرد.حاضر بود تا فردا صبح پشت خط منتظر بشينه.اب دهنش رو قورت داد و بعد مطمئن شد كه جونگين نميخواد جوابش رو بده.يهو صداي جونگين اومد.
-بله؟
كوكي حس كرد درونش يخ زد.يعني...يعني شماره ي كوكي رو حذف كرده بود.ولي شك داشت.
-شما؟
كوكي پلكاش رو كه رو هم گذاشت از هر چشمش سه تا قطره اشك اومد.نميتونست...اون شمارش رو عوض كرده بود.ميخواست حرف بزنه ولي نفسش بند اومده بود.
-اِمممم...مزاحم تلفني هستيد؟
+جونگين
بلخره صداش در اومد.صداش خيلي بغض دار و عميق بود.
-كو...كوكي؟
+اوهوم
صداش لرزيد ولي ميتونست كاري كنه كه جونگين نفهمه اون حالش بده.
-اوه...خوبه.
بعد جونگين نفس عميقي كشيد كه كوكي صداي نفسش رو شنيد.حس كرد همون موقعي بود كه جونگين دم گوشش با همون نفس ميگفت:عاشقتم كوكي من
+من...ميخواستم بگم......
-چي؟
+هوووففف
جونگين باز سكوت كرد.ميخواست بهش بگه كه عاشقشه ولي صداي يه زن باعث شد كه حرف توي گلوش خشك شه.
دختره به جونگين ميگفت كه عشقم چرا نمياي توي وان؟ابش سرده كه خستگيت در بره.
كوكي حس كرد انقدر گلوش سنگين شد كه گلو درد گرفت.دهنش رو بست و دندوناش رو روي هم فشار داد.چشماش رو جمع كرد.
-كاري داري با من؟
كوكي تلفن رو قطع كرد و بعد داد زد.گريه ميكرد از ته دلش.نميتونست باور كنه كسي كه فقط واسه اون بود،واسه ي كس ديگه اي باشه.روي تخت ولو شد و گريه ميكرد.دستش رو فرو كرد توي موهاش.از شدت استرس و عذاب عرق سرد كرده بود.اروم اروم ميگفت:گوه خوردم،گوه خوردم
از شدت هق هقش بدنش تكون ميخورد....!
ESTÁS LEYENDO
I think,i love you...(completed)✅
Fanficگفتی می خوام فراموشم کنی فعل جملتو اشتباه گفتی اخه نمی دونی چقد دوستت دارم این توی که می خوای منو فراموش کنی این بار سنگینو ننداز رو دوش من داستاني كه تهيونگ،هوسوك رو از دنياي سياهش نجات ميده🖤 Couples:vhope_namjin_sope