*Season 2_part 4*

240 30 20
                                    

(داستان از سمت هوسوك)
كليد در رو انداختم،همه جا تاريك بود.هنوزم پيش يونگي بودم...نه كه ناراحت باشم ولي حس راحتي نداشتم پيشش.وقتي پيشش بودم مغز و قلبم و وجدانم در حال جدال بودن هميشه.تو همين فكرا بودم كه بعد از چند قدم ديدم يونگي داره وسايلش رو جمع ميكنه.واي خدايا شكرت...نه اون دوستته و پيشت بوده هميشه...خب ميره راحت ميتوني خلوت كني...نه اون شاديتو ميخواست
-به چيزي فكر ميكني جانگ هوسوك؟
سرمو تكون دادم و سعي كردم به دنياي خودم بيام.
+امم...نه
يونگي دسته ي چمدونش رو گرفت و اووردش بالا.لبخندي به من زد.لبخند،اوصولا بايد شيرين باشه اما اين لبخند از اون لبخندايي بود كه خيلي وقت پيش ديده بودمش.لبخندي به تلخي و شيطاني بودن الوده!نكنه...نه هوسوك اون نميره دنبال اونكارا باز.
-خب...خدافظ
+چرا ميري؟
-نبايد برم؟
+خب...الان نصفه شبه نگاهي به ساعتت بكن.
يونگي استين دست چپش رو بالا زد و با بي ميلي نگاه كرد و گفت:٣:٤٨ دقيقه!خوبه،سرِ شبه كه!
+نه يعني بمون فردا برو.
-نه الان راحت ترم هوسوك
+امم...ببينم مشكلي پيش اومده؟چون تو...يكم مشكوكي.اين نگاهارو هنوز يادمه!
يونگي خنديد و سرشو انداخت پايين و بعد خنده از روي لباش ماسيد.نميدونستم چشه ولي واسم مهم بود بدونم.
-هيچي.همه چي رواله.
+مطمئن باشم ديگه يونگي؟
-خدافظ
يونگي سريع از در بيرون رفت و به من فرصت خداحافظي نداد.دنيا وارونه شده بود.داون هم معلوم نبود كدوم گوريه ولي هر جا هست...
•هيي!اومدي هوسوك؟
نميدونم چرا امروز هر چي تو ذهنم ميگذره اتفاق ميوفته فكر كنم اثرات اون تصادفه.سعي كردم قيافم رو طوري نشون بدم كه مشتاقش بودم ولي هر خري بود ميفهميد اين قيافه خسته و شكسته كه ميتوني توش چند قسمت موي سفيد پيدا كني،مشتاق نيست اصلا
+چطوري خواهرم؟
داون اومد جلوم و سرشو بوسيدم.داون لبخندي زد و گفت:غذا خوردي؟
سرمو خاروندم براي اينكه فكر كنم بعد گفتم:ام...نوچ
•ميخواي درست كنم؟
+نه نه.خوبم اوكيه گشنم نيست.ميرم بالا.شب بخير
باز دوباره سرشو بوسيدم و از پله ها رفتم بالا.روي تخت خودمو پرت كردم.چشممو بستم.حس كردم تهيونگ پيشمه.تهيونگ من،كجاست الان؟به كي دل بسته؟با كي ميگرده؟اونم مثل من دلتنگه؟يا نه اصلا فكر ميكنه؟هر شب انقدر به اين چيزا خوابم ميبرد كه از هوش ميرفتم.چشمام كم كم بسته شدن.

(داستان از سمت تهيونگ)
-واقعا خيلي دوست داري اين قيافتو؟
+انگار خودت چه شكلي شدي
-نميدونم چون داري روي دستم اخرين تاتو رو ميزني
+خودت بدتري
-اوم...باشه تسليم
خنديد و رو به من گفت:حالا چرا يهو اومدي اينطوري شي؟هر كسي هست يكم فكر ميكنه يا قبلا يه چيزي داشته.
سرمو انداختم پايين و به يه جا زل زدم.چرا؟چون...چون...چون كسي كه دوسش داشتم رفته و ميخوام زندگي جديد كثيف قديميم نصفه موندم رو كامل كنم.با صداش به هوش اومدم انگار
+هوم؟درد داري؟
-نه فكر كنم سر شدم
خنديدم و بعد گفتم:تو چي؟يهو زدي؟
+منم...خب كم كم بود.مثل تو انقدر شجاع نبودم
-مگه شجاعت ميخواد؟
+سر شدي نميفهمي وگرنه اوايلش داشتي داد ميزدي
-اوه اره
+تاحالا به افتادن يك برگ فكر كردي؟
-اره،زياد.به افتادن حتي شكوفه هاي گيلاس و هر چي بگي فكر كردم.
+حتي افتادن خودت؟
افتادن خودم؟فكر؟اعتياد ذهنمه.مواد مخدر ذهنم شده فكر درباره افتادنم توي يه چاله ي سياه.
بهش نگاهي كردم.بهش ميخورد زير اين همه نقاشي،يه ادم خيلي ساده و نجيب بوده باشه.اونم ضربه خورده بود.چون ادم عادي يا بيخيال هيچوقت در مورد اينها فكر نميكنه.
-چرا كه نه
+خيلي سخت بود وقتي از پيشت رفت؟
-اون پسر تمام زندگيم بود.تمام رويا پردازيام باهاش بود.بعد از يه مدت بدستش اووردم...ولي به همون سادگي كه بدستش اووردم همونطوري هم از دستش دادم.خيلي سخت بود...مثل يه زجر بود...مثل يه شكنجه ي جهنمي...خيلي سخته شبا با فكرش به خواب بري...خيلي سخته شبا با بوي عطر پيرهنش بخوابي.من...مامان بابام رو فكر ميكردم خيلي عاشقانه در كنار هم مردن.ولي...چند وقت پيش فهميدم كه مامانم به بابام خيانت ميكنه و بعد قرار ميذارن كه از يه روز به بعد غيب بشن و صحنه سازي كنن همه چيزو.بابام ميره يه جاي ديگه و مامانم...
دست چپم رو سفت كردم.اشك توي چشمام نميذاشت چيزيو ببينم.سرم سوت ميكشيد.خوب بود كه دست راستم رو داشت تاتو ميزد وگرنه خراب ميشد تاتوم.
+اروم باش.ميدونم...دركت ميكنم خيلي بده
بعد پاشد و وسايلش رو گذاشت كنار و گفت:تموم شد.مباركت باشه.پيرسينگ رو ميذارم يكم استراحت كني.
حس كردم قطره گرمي از روي گونه هام دوييد.اومد جلو و بغلم كرد.اولش نفهميدم بعد با لحظه اي كه حس كردم گرماي بدن و عطر خوشبوش رو فهميدم.بعد با انگشت شستش پاك كرد اشكمو نشست رو به روم.
+ببخشيد كه ناراحتت كردم
خنديدم به اينكه چرا خودشو تقصير كار ميدونه
-نه تقصير تو نيست
+راستي نشد بپرسم،تو گي هستي؟
لبام رو روي هم فشار دادم.باز اشكام ميخواست بياد.
+خجالت ميكشي؟
-نه خجالت نداره.
باز دوباره سرمو انداختم پايين و گفتم:ياد عشقم افتادم
+خب...تنها تو نيستي كه عشقت تركت كرده.منم دقيقا مثل تو بودم.فكر نكنم زمان زيادي از ترك كردنش گذشته باشه.
سرمو بالا پايين كردم به معني اره.
+من...يه دختر ساده بودم كه...عاشق همكلاسيم شدم.يادمه كلاس دوم دبيرستان بودم.تا اون موقع همه ي فكرم درسم بود...جز اون نبود چيزي.اصلا فاز اونايي كه عاشق ميشدن چه همجنس چه غير همجنس رو درك نميكردم.چرا دروغ بگم خب...بدم ميومد و ميترسيدم از عشق چون خواهرم ضربه ي شديدي از عاشق شدن خورده بود.منم ميترسيدم مثل اون ديوونه بشم.اون خودكشي كرد و خودكشيش موفقيت آميز بود.منم ميترسيدم مثل اون عاشق ديوونه بشم.خب چيكار ميكردم بچه بودم.تا اينكه يه روز همه چيز عوض شد.نمره ي رياضيم ١٤ شده بود،اولين بارم بود.همه مسخرم كردن واسه ي همين اومدم بيرون از كلاس و رفتم توي كمد بزرگ ورزشيمون.خيلي سنگين بود واسم و با برگه گريه ميكردم.يهو در باز شد،فكر كردم اومدن سراغم پس سرمو انداختم پايين تا قيافشونو نبينم.حس كردم دست مهربوني روي شونم رفت.صداش خيلي دلنشين بود ازم خواست كه ببينمش!چشماش يه برق كوچيكي از ستاره هاي كهكشان ها بود.تاحالا ديده بودمش توي كلاس ولي دقت نكرده بودم بهش.فكر كردم اونم اومده تا منو مسخره كنه ولي برعكس بهم اميد داد.بعدش كم كم حس كردم از يه دوست بيشتر دوسش دارم.بهش گفتم اول يكم مسخره كرد و بعد خودش گفت بهت مهلت ميدم تا خودتو بشناسوني بهم.منم هر كاري كردم و بعدش موفق شدم.سال چهارم درسمون رو خونديم و بعد ديگه جفتمون دكتر شديم.فيزيوتراپ!بعدش ازش خواستگاري كردم و ازدواج كرديم.٥ سال نگذشته بود كه يهو اومد خونه و گفت طلاقمو ميخوام و تو گولم زده بودي و من نميخوام ديگه باهات باشم.سخت بود...ولي من هيچكاريش نميكردم.قبل ازدواج كه دوست دخترم بود همه چي رو روال بود ولي اينجا ديگه بعد ازدواج دست و پام رو از هر لحاظ توي كارها مي بست.نميذاشت جايي كه ميخوام رو برم يا با دوستام باشم.كلا بعد ازدواج عوض شده بود ولي هر روز به خودم ميگفتم اين همون دختريه كه عاشقش شده بودم.بعدش زد همه چيزو خراب كرد.لاليسا،زندگي من بود.
واسم زندگيش خيلي عجيب و اشنا بود.خيلي شبيه خودم بود .خيلي.ولي با اين تفاوت كه اون بعد اين موضوع هيچكسو نداشت ولي من هنوز جين و نامجون رو داشتم.
-متاسفم
+مرسي
بعد سرشو تكون داد و فكر كنم ميخواست از اون فكر بياد بيرون.با لبخند غمگيني گفت:چطوره پيرسينگو شروع كنيم؟
+خوبه

I think,i love you...(completed)✅ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora