*Part 12*

248 39 30
                                    

(داستان از سمت كوكي)
سعي كرد اعتماد به نفسش رو بدست بياره.نفسشو با صداي بلندي داد بيرون.هوسوك گفته بود خواهرش توي قصر زندگي ميكنه با اينكه اينجا از زندان چيزي كم نداشت.بايد هر جور بود پيداش ميكرد بلخره.داون بايد پيدا ميشد،هوسوك بايد يادش ميومد.كوكي سعي كرد اروم به نظر برسه.رسيد به در ٧٨.زنگ رو اروم فشار داد.بعد از ٥ دقيقه در باز شد و كوكي حيرت زده موند.داون همه چيزش رو از دست داده بود.اون شادابي و شور توي چشماش رو نميشد پيدا كرد ديگه.ديگه اون بدن سالم رو نميديد.يادش ميومد وقتي داون رو ميديد هيچوقت از دهنش اسم هوسوك نميوفتاد.داون هم همونطوري حيرت زده نگاهش كرد.داون اومد جلو و كوكي رو بغل كرد.كوكي حس كرد بدن داون ميلرزه.بعد حس كرد صداي گريه داون رو ميشنوه.
داون:كو...كوك...كوكي
كوكي اشك توي چشماش جمع شد.دارن هميشه براش مثل يه خواهر بزرگتر بود.يادش ميومد وقتي فهميد داون ديگه نيست،گريه كرد و خودشو زنداني كرد.داون به درون خونه راهنماييش كرد.
داون:من...شوهرم بفهمه كسيو راه دادم...ميكشتم.
كوكي:شوهرت كه خوب بود،هوسوك هم ميگفت خوبه
داون:به هوسوك هيچي نميگفتم چون ناراحت ميشد
كوكي سرشو انداخت پايين و گفت:خبر داري ازش؟
داون:نه،فقط ميدونم حالش خوبه
كوكي لباش رو بهم فشرد و داخل دهنش برد.
داون:نكنه تو چيزي ميدوني كوكي؟
كوكي:هوسوك تصادف كرده
داون خشكش زد.
داون:چطور ممكنه؟الان خوبه؟نه؟من بايد ببينمش
كوكي:نه نه بشين.حالش خوبه،پيشش يكي هست كه با وجود اون هيچ كمبودي حس نميكنه
داون توي چشماش اشك جمع شد و گفت:ازدواج كرده؟
كوكي:ازدواج نه ولي اينبار خدا بهش يه شانس داده تا زندگيش رو از نو بسازه.يه فرشته ي بي نظير رو پيش خودش داره.يه ادم عاشق رو داره.بعضي اوقات به عشق پاكي كه اون فرد نسبت بهش داره،حسوديم ميشه.چرا بهت دروغ بگم،تو مثل خواهرم ميموني.
داون لبخندي زد و با دست راستش صورت كوكي رو نوازش كرد.
داون:تو چي؟هنوزم با كنسولتي؟
كوكي:نه،يه مدته نيستم.در واقع از موقعي كه هوسوك نيست نميتونم بازي كنم.با يكي بودم...
بعد سرشو انداخت پايين.مرواريد هاي بي رنگش از چشمش بي اختيار ريختن.
داون:خب؟
كوكي:يه مدت با هم بوديم.تازه با هم توي تخت هم رفتيم.اون دكتر هوسوك بود و كلا دكتر بودن دردسر داره.ميدوني همه عاشق بودن و يكيو داشتن.منم فكر كنم جو گير شده بودم.
داون:همه؟حتي يونگي؟
كوكي:اره اون هم عاشق شده.اونم يه فرشتس!دوست همونيه كه با هوسوكه،داداش هموني كه با هوسوكه كه اسمش تهيونگه،با سوكجينيه
داون:واي!چقدر در هم شد ماجرا
كوكي:اره،تهيونگ و جيمين خيلي خوبن...ميدوني انگار جنسشون از ادما نيست.اصلا...اصلا هيچوقت بد نشدن،تنها نذاشتن ادما رو.تهيونگ خيلي همدم خوبيه.جيمين...جيمين...اون يه ادم بي نقصه.من مطمئنم كه خدا يكي از فرشته هاي نزديكش رو فرستاده روي زمين تا منو بكشه...من...
داون:تو عاشق جيميني،مگه نه؟
كوكي:من...من...
داون:نبايد باشي،نه؟
كوكي سرشو انداخت پايين و گفت:اره،نبايد باشم
داون سر كوكيو اوورد جلو و روي گونه هاش بوسه ي ارومي گذاشت.كوكي هم لبخند تلخي زد.
داون:اينجا رو باااااش!كوكي كوچولو انقدر بزرگ شده كه واسه ي عشق گريه كنه؟احساساتم داري؟
كوكي:نميخوام...ولي...هر وقت ميبينمش...دست و پام رو گم ميكنم.نميتونم حرف بزنم....انگار...انگار خيلي خاصه و اصلا ...
داون:دوست پسر داره؟
كوكي:اره ديگه گفتم كه
بعد با دستش دماغش رو داد بالا و بعد نگاهي بهش كرد و گفت:تو چيكار ميكني؟
داون هم ابروهاشو انداخت بالا و دستاش رو توي هم قفل كرد.
داون:شوهرم...يه عوضيه به تمام معناست و اگه بفهمه تو اينجا اومدي،عصبي ميشه.
به محض اينكه اين حرفش رو گفت،شوهرش كليد انداخت و اومد تو.بعد اخمي كرد و هجوم برد سمت داون و يكي زد توي صورتش.كوكي هم گرفتش و كلش رو زد توي دماغ شوهر داون.بعد دست داون رو گرفت و از اپارتمون دوييدن بيرون.بعد از چند متر وايسادن و از خستگي خم شدن و با هم خنديدن.
كوكي نفس نفس زنان گفت:اوه...
داون هم خنديد و به پشت سرش نگاه كرد و اون هم نفسشو با صدا داد بيرون.
بعد باز دوباره دوييدن.كوكي توي همون حال گفت:كجا ميريم؟من كانادا رو...بلد نيستم
داون هم گفت:ميريم تا برسيم به يه جا
كوكي:ك...كجا؟
داون هم گفت:يه هتل.
بعد به دور اشاره كرد و با هم دوييدن.


I think,i love you...(completed)✅ Où les histoires vivent. Découvrez maintenant