(داستان از سمت نويسنده)
هوسوك اروم در خونه رو بست.صداش رو صاف كرد و سعي كرد سكوت خونه رو بشكنه.نگاهي به ساعتش انداخت،٥:٣٤ دقيقه!اروم اروم پله ها رو بالا رفت.
-فكر نميكردم بياي
هوسوك يهو ترسيد ولي سعي كرد خودش رو جمع كنه.
+چ...چرا؟
-چون بهم گفتي ازدواج كردي.الان متاهلي!
+آممم...خب...اومدم كه اخرين روز هايي كه تا عروسيم مونده رو با دوستم بگذرونم
بعد شونه هاش رو انداخت بالا و با لبخند فريب دهندش نگاهي به تهيونگ كرد.
-خوبه.مزاحم من نشو پس لطفا
تهيونگ رفت كه دستگيره ي در رو بگيره كه هوسوك حالت اعتراضي به خودش گرفت
+هي هي تو دوست مني توي اين خونه
تهيونگ هم همونطور كه پشتش به هوسوك بود گفت:فكر كن مردم،فكر نكن،واقعا من مردم.
+اين چه چيزيه ميگي؟مگه من يه انسان ازاد نيستم؟
-واسم مهم نيست كه چي هستي فقط نميخوام ببينمت
تهيونگ در اتاق رو باز كرد و رفت تو.هوسوك هم رفت توي اتاق كه ديد تمام وسايل اتاق بهم ريخته.
+تهيونگ...اينجا چه خبره؟
تهيونگ جوابش رو نداد و رفت لباساي بعد حمومش رو برداشت.
+تهيونگ؟
هوسوك رفت جلو و دست تهيونگ رو گرفت و كشيدش سمت خودش.بعد برش گردوند و گفت:تو چته مرد؟مگه دوست من نيستي؟
تهيونگ جوابش رو نداد كه هوسوك شونه هاي تهيونگ رو گرفت و تكونش داد و باعث شد بياد جلو.
+با تو أم،چته؟چون خيلي هول هولي گفتم ازدواج كردم؟
تهيونگ عصبي شد و دستاي هوسوك رو زد كنار و به ديوار چسبوندش
-كاشكي فقط مشكلم اون بود
+پس چيه؟خب من شايئو رو...
-اسم اون عوضيو پيش من نيار
+اون خيلي ادم خوبيه
-واسم مهم نيست كه چه عني تشريف داره
+هي هي اون زن منه و بايد بهش احترام بذاري
تهيونگ دستش رو برد سمت گردن هوسوك و گردنش رو فشار داد.
-اگه نذارم؟
+اون زن مال منه و من مال اون!
تهيونگ چشماش رو ريز كرد و گفت:ميخواي نشونت بدم براي كي هستي؟
بعد دستش رو سمت كمربند هوسوك برد.
+هيچ حقي نداري كاري كني
تهيونگ لبخند شيطاني زد و گفت:ميخواي حقمم بهت نشون بدم؟حق من اينه كه تمام تو واسه ي من باشه.
بعد با يه اشاره انگشتش كمربند هوسوك رو باز كرد.
+نه...نه...تو كاري نميكني
تهيونگ رفت سمت گردنش.نفس گرمش كه به گوشش ميخورد بيشتر هوسوك رو تحريك ميكرد.
اروم زمزمه كرد:من هر كاريو بخوام ميكنم
اومد پايين تر و شرو كرد به ليسيدن گردن هوسوك.هوسوك هي اب دهنش رو قورت ميداد كه تحريك نشه اما هر بار كه تهيونگ زبونش رو ميكشيد به گردن هوسوك اون بيشتر تحريك ميشد.
-ببينم...تو گفته بودي ميخواي چند روز رو با دوستت بگذروني نه؟
بعد موهاش رو از پشت كشيد كه جاي بيشتري رو براي ليس زدن داشته باشه.سيب گلوي هووسك رو ليس زد و بوسه هاي اروم روي گردنش ميذاشت.
-تو فقط مال مني!
سريع بعد از گفتن اين جمله دكمه هاي لباس هوسوك رو طوري باز كرد كه دكمه هاش كنده شد.دستش رو روي بدنش گذاشت و بعد شروع كرد از گردن هوسوك به مارك كردن!هر ثانيه كه ميگذشت اون وحشي تر ميشد.هوسوك حواسش نبود كه آهش در اومد.
تهيونگ هم موهاي خودش رو داد بالا و بعد شلوار هوسوك رو در اوورد.اومد بالا و توي چشماش نگاه كرد.
-خسته شدي؟هوم؟
+آه...نه...فقط...
همون لحظه تهيونگ لبش رو گذاشت روي لباش.لباش به حالت باورنكردني نرم بودن و مزه ي كارامل ميدادن.با اينكه بوسيده بودش قبلا اما براش جذابيت داشت.زبونش رو برد داخل دهن هوسوك كه حس كرد هوسوك هم داره با زبونش همراهيش ميكنه.ديگه بعد از چند دقيقه هوسوك هم همراهيش ميكرد.پاهاي هوسوك پييده بودن دور كمرش و دستاش هم توي موهاي تهيونگ حركت ميداد.
تهيونگ هم يكم حركت كرد و انداختش روي تخت و بعد خودشم لباساش رو در اوورد.وقتي شلوارش رو در اوورد هوسوك زل زده بود بهش.هوسوك رفت و سر ديكش رو گرفت و شروع كرد به خوردنش.تهيونگ هم با هر باري كه هوسوك ميخورد ديوونه تر ميشد بعد خودش رو كشيد عقب و هوسوك رو برعكس كرد.از پشت يكم بغلش كرد و بعد سعي كرد نگاهش كنه.چشماي مشكيش خمار شده بودن!بعد سر ديكش رو گذاشت توي سوراخ هوسوك.خيلي وحشيانه شروع كرد به عقب و جلو كردن.صداي آه هوسوك كل اتاق رو پر كرده بود.با هر بار عقب و جلو كردن، هوسوك چند سانتي متر حركت ميكرد.تهيونگ توي همون حال گوشيش رو برداشت و چند تا عكس و فيلم گرفت كه داشته باشتش.بعد تهيونگ خودش رو توي هوسوك خالي كرد و افتاد روي تخت خودش.هوسوك هم دراز كشيد و همونطوري بي حال روي تخت موند.تهيونگ هم رفت توي وان و يكم خوابيد.
ESTÁS LEYENDO
I think,i love you...(completed)✅
Fanficگفتی می خوام فراموشم کنی فعل جملتو اشتباه گفتی اخه نمی دونی چقد دوستت دارم این توی که می خوای منو فراموش کنی این بار سنگینو ننداز رو دوش من داستاني كه تهيونگ،هوسوك رو از دنياي سياهش نجات ميده🖤 Couples:vhope_namjin_sope