*Season2_part11*

182 29 8
                                    


(داستان از سمت هوسوك)
يكم از قهوه ي تلخي كه كنارم بود خوردم.تلخي اون قهوه به حدي نبود كه درداي من رو تسكين بده ولي قابل قياس هم نبود.فقط ساعت ها ميشينم و به پنجره زل ميزنم كه...كه چي بشه؟كه بتونم تهيونگ رو براي صدمين بار فراموش كنم.تهيونگ بعد از اونشب ديگه خبري ازش نشد...تقريبا دو سالي ميشه...صبحش كه بلند شدم تهيونگي در كار نبود.نه زنگي...نه تكستي...هيچي..انگار مرده بود يا حتي من واسش مرده بودم.منم نميخواستم حركتي بكنم.خب اين همه من به سمت جلو رفتم يه بارم اون بياد جلو و معذرت خواهي كنه يا حتي بگه هي هوسوك من اينجام.تمام درداي بقيه روي سر من بود..توي اين دو سال هيچكس نه حرفي ميزد نه تكستي ميداد.حس ميكردم دنيا متوقف شده يا يه عذابه.هيچكس زنگي نزنه...هيچكس كاري نكنه...دردناكه.حس تنهايي تك تك سلولام رو عاشق كرده بود.ديگه حتي كتاب و تلويزيون و فيلم هم جوابگو نبود.تصميم گرفته بودم...تصميم گرفته بودم كه يه بارم من توي زندگيم بد باشم.
بعضي تصميم ها يهويي و ابدين.كسي نميدونه كه چطور يك فرد تغيير ميكنه...اما همين تصميم خيلي چيز هارو ميتونه بهت بفهمونه...عاشقت...دوستت...حتي مادر و پدرت رو.
قهوه رو گذاشتم كنار و سمت پنجره رفتم.توي اين خونه يه روز كسي پاش رو گذاشت كه كل زندگي من رو تغيير داد...كسي كه با فراموشياي من...با عوضي بودنام...با همه چيز من ساخت.كسي كه فقط حرفامو درك نكرد...حتي قلبمم درك كرد...حتي روحمو.زندگي رو بهم نشون داد...وجهه هاي مختلف زندگي رو و بهم ياد داد چطوري با همه چيز كنار بيام.ميگفت:ريزش شكوفه هاي گيلاس زيبان...ولي كسي ميفهمه كه اونا دارن از عشقشون جدا ميشن؟يا از شاخه جدا ميشن.همونقدر لذت بخش و همونقدر ناراحت كنندس.زندگي هم همينه...همونقدر اسون و همونقدر سخت.
پوزخندي زدم و قدم هاي ارومم رو سمت خروجي در اتاق بردم كه صداي در توجهمو جلب كرد.
خدمتكار زودتر از من رفت و در رو باز كرد.سوكجين...با اليشا...دختري كه زندگي سرد دو تا ادم مزخرف رو ميتونست نجات بده.
-سلااام هوسوك...ببين كي اومدهههه
+اوه اليشا
رفتم نزديك اليشا و بوسه ي ارومي روي دستش گذاشتم.چقدر معصوم و پاك بود.اين همه معصوميت فردا تبديل به شيطان ميشد.
-خب هوسوك...خوبي؟بد موقعي نيومدم؟
منم حالتي كه بتونم لبخند بزنم و از شوك در بيام بيرون نگاهش كردم و بعد دعوتش كردم كه بياد و بشينه توي پذيرايي.
-خب خب ما اومديم ديگه تعارف نداريم كع
نشست روي صندلي و نگاهي بهش كردم
+قهوه؟چايي؟نسكافه؟
-چايي...مثل هميشه
+هميشه فرق داشتي
-بايد فرق داشتم كه بتونم زير دست جانگ هوسوك بشم
لبخند كجي زدم و به خدمتكار اشاره كردم كه مثل هميشه بياره واسمون.
+چيشده؟
-اومدم يكم بهت خبر بدم
+چه خبري؟
خدمتكار با يه نسكافه و چايي اومد كه جين يه حالتي نگاهش كرد.
+مارو لطفا تنها بذاريد...در هم ببنديد.
خدمتكار سريع دوييد و رفت و در رو بست.يكم رفتم جلوتر و اخمي به جين كردم.
+معلومه كه زياد خبرات...كم و بيش خوب نيستن
جين يكم از چاييش خورد و اليشا رو روي صندلي كنارش گذاشت.بعدم هم از جيب كتش يه دسته برگه در اوورد.
-بيا
برگه رو داد دستم.همشون با خط ريز نوشته شده بودن.برگه هارو پرت كردم سمتش و نشستم عقب تر.
+واسه يه مشت ك*شعر اومدي اينجا؟
-هوسوك؟خودتي؟
چشماش رو ريز كرد.منم از جيبم سيگار عاديمو در اووردم و با فندك زيپوي جيب بغلم روشنش كردم و يه پك عميقي كشيدم و دودش كردم.
-هووووي!اينجا بچه هست هااا
+عادت ميكنه
-تو خيلي عوض شدي...خب جانگ هوسوكي كه حتي بوي سيگار واسش بد بود چطور الان اينطوريه؟
پوزخندي زدم و بدون نگاه بهش دوباره يه پك ديگه زدم
+همنشين بد
يكم مرموز خنديدم.
-همنشين بد؟چته تو؟هم؟اصلا ادم حوصله سر بري شدي
+ميگم كه...هم نشين ِ بد
-كي بوده؟
+تنهايي
-پوووووف
ابروهاشو داد بالا و بعد برگه هارو برداشت و جدي اومد جلو.
-فكر ميكني چرا يه مدت خبري از اين خبرنگاراي فوضول نبود؟يعني انقدر بهت احترام گذاشتن؟اينايي كه حتي دستشويي رفتن تو هم بايد ميزدن سر تيتر خبر ها؟
پوكر نگاهش كرد
+خب كه چي؟
برگه هارو كوبيد روي ميز و كف دستشو تكيه كرد به كاغذ ها و بلند شد
-تهيونگ بهشون ميگه كه يه مدت چيزي از تو و تهيونگ نياد بيرون.خب...نيومد.
شقيقه هامو با دست آزادم ماليدم...گيج شده بود
+چرا؟
-خب احمق زندگي بهتر...بدون خبرنگار...بدون هيچ ادم اضافه اي كه بخواد درگيري راه بندازه.
+اهااا
-اره
يكم برگه هارو زير و رو كردم.
+خب الان چرا اين همه برگه اووردي؟
-واي واي...خدا داري ديوونم ميكني.اينا رو رفتم صد ساعت با رشوه و پول پيدا كردم كه بهت ثابت كنم تهيونگ دوست داشته تورو.
زدم اروم زير ميز و بلند شدم
+برو بابا...تو هم هيچي نميدوني
جين اومد جلوتر و حالتي كه جلوم رو بگيره وايساد
-نميفهمي؟اين يعني دوست داشته
دستامو مشت كردم...بايد اروم بودم
+اگه دوستم داشت شبي كه اومد پيشم نميرفت
با حالت داد ادامه دادم
+يعني چي؟هااا...گذاشت و رفت...انگار هيچي بينمون نبوده...هيچي...انگار ديگه من...من واسش مردم...يعني چي؟
اولين باري بود كه اينطوري عصبي ميشدم.جين اومد و بغلم كرد و دستش حالت نوازش بالا پايين ميشد روي كمرم.
-هوسوك...اون دوستت داره...ميخواد باهات حرف بزنه.مطمئن باش!
يهو حس كردم زير پام خالي شد...نشستم زمين كه جين هم با من نشست.
+از كجا مطمئني؟
صدام امواجي از بغض رو توي خودش جا داده بود و نميخواستم گريه كنم كه ضعيف نشون داده بشم
-ميخواد باهات حرف بزنه...خب؟يعني ميخواد برگرده پيشت.يعني تموم شد اين همه خودتو ناراحت كردي....!

(داستان از سمت يونگي)
لبخندي زدم و نفس عميقي كشيدم.بغل دستم رو نگاه كردم...جيمين با همون حالت معصومش خوابيده بود.رفتم سمت گوشش و گازش گرفتم كه با اخم خاصي چشماش رو باز كرد و صداش حالت خيلي خوبي كلفت شده بود.
-هومم؟اول صبحي چته ولم كن
+پاشو اقا تنبلههه.بلند شو.
چشماش رو باز كرد و پوكر به سقف زل زد
-به نظرت من ميتونم بلند شم؟
با گفتن اين جملش تمام حساي خوشحالي و شادي كه داشتم از بين رفت.انگار بهم ياداوري كرده بود كه پارك جيمين نميتونه راه بره...اون واسه ي هميشه بايد روي تخت يا ويلچر باشه;)
+اره ميتوني ميبرمت خب هر جا كه بخواي...هممم نظرت چيه بريم چيز...اممم...بريم سينما؟ها؟بريم شهربازي يا بريم رستوران؟نظرت در مورد يه مسافرت چطوره؟...شانگهاي؟اره خوبه پس بيا وس...
جيمين انگشت اشارشو اروم روي لبم گذاشت
-شششش...من جايي نميتونم بيام.سينما؟بازم بيام و همه با ترحم نگام كنن؟...شهربازي هم همه بخندن؟مگه پسري تو سن من كه رو ويلچره ميره شهربازي؟دل داره اصلا؟همم؟
با چشماي اشكي نگاهم ميكرد.نميتونستم چيزي بگم...چي ميگفتم؟من كه به دروغ گفتن عادتي نداشتم.
-من عادت كردم ولي هنوز سخته...هوففف
+جيمينا...تو درسته نميتوني راه بري...اونم توي اين سن...ولي تو چيزيو از دست ندادي،تو فقط توانايي راه رفتن نداري...تو منو داري...عشق منو داري،عشق اطرافيانتو داري...از همه مهم تر اينه كه تو خودتو داري...خودتو از دست ندادي.ببين قلبتم داري...قلب پاكتو از دست ندادي!
لبخند بي جوني زد بهم كه همون لحظه قطره اشكي از گوشه چشم چپش سر خورد و گونه هاشو لمس كرد.دست راستشو روي دست راستم گذاشت
-و مهم تر از همه اينه كه قلب تو واسه ي منه...نه؟:)
خنديدم و گونشو بوس كردم
+دقيقا همينه
-ولي...تهيونگ ديگه دوسم نداره
+تهيونگ دوسِت داره...هوسوك هم دوست داره.قراره اون دو تا رو دوباره باهم ببينيم...چه زود...چه دير...!

I think,i love you...(completed)✅ Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora