5. Jin

2K 320 132
                                    

Inappropriate | نا مناسب (نادرست)

5

Jin

درحالی که سعی می کردم یه غذای ساده برا شام درست کنم نمی تونستم نگاهی که جـوون بهم می انداخت از سرم بیرون کنم. کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که این بچه مشکل داره.

اون به اندازه کافی خوب به نظر میرسه و هرگز حاضر نمیشم تنها دوست پسر غیر اجتماعی و نرمولکم رو ازش بگیرم اما... نمیدونم این چیه. اون عجیبه. اون همه ش به من خیره میشه. همیشه.

یکم ترسناکه اما نمیتونم که خیلی بامزه س. برای یه بچه هفده ساله خیلی باهوش به نظر میاد. خیلی باهوش تر از من وقتی همسن اون بودم.

با درنظر گرفتن اینکه من تو سن اون دوتا بچه داشتم... آره، من یه احمق بودم و شهوتی. هرچند، پشیمون نیستم چون الان دوتا تا پسر نوجوون خوشگل دارم.

همین که کار های شام رو تموم کردم زنگ در به صدا اومد. یادم رفته بود که بم بم رو دعوت کرده بودم تا با ما شام بخوره. اون واقعا می خواست که با من سر قرار بره اما من فکر کردم که اول باید بچه هام رو ببینه. من همیشه درباره بچه هام با اون صحبت کرده بودم و اون هم می خواست تا اونارو ببینه.

فکر کنم عالی با اونا کنار بیاد!

با یه لبخند درو باز کردم:" سلام."

اون با بغل گرفتنم من رو سوپرایزم کرد و جوابم داد:" سلام!"

" امیدوارم زیادی زود نیومده باشم. یه دوستم با خودم آوردم..."

من تازه الان متوجه فرد بامزه ای شدم که پشت سرش بود. اون با یه لبخند درخشان جلو اومد و عذرخواهی کرد:" سلام، من هوسوک هستم! از دیدن تون خوشحالم، امیدوارم مشکلی نداشته باشه که منم باهاش اومدم."

بی خیال دستم رو تو هوا تکون دادم:" مشکلی نیست. در هرصورت من همیشه زیاد غذا درست می کنم. خوش اومدین، من جین هستم."

اون ها رو به داخل دعوت کردم و پسرا رو صدا زدم تا برای شام بیان پایین. درحالی که جون داشت یونگی رو پشت سرش می کشید و می اومد، جیمین و تهیونگ با شنیدن اسم غذا با سرعت نور به طرف پایین دویدن.

وقتی جیمین مهمون های منو دید چشماش گرد شد و با خجالت پرسید:" آپا، اونا کین؟"

" آه، این همکار من بم بم و دوستش هوسوک هستن. دعوت شون کردم تا بیان و با ما شام بخورن."

به پسرا اشاره کردم:" این موچی کوچولو پسرم جیمینه و دوستش، تهیونگ... اونی که اونجاست و شبیه زامبیه پسرم یونگیه و دوستش جون..."

معارفه رو تمومش کردم و اجازه دادم که همه مون تو اتاق ناهار خوری دور هم جمع شیم.

شام رو سرو کردم، یه پاستای جدید درست کرده بودم و شروع به خوردن کردیم. چیز زیادی جز تعریف کردن در مورد غذا گفته نشد که من از خوشحالی سرخ شدم. من آشپزی کردن رو دوست دارم. یکی از علایقمه.

Inappropriate; NamJin | Per TranslationTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang