تاعو مثل روزای قبل توی محوطه ی کوچیک جلوی خونه ش در حال نرمش کردن بود که مثل هر روز صبح اون دوتا رو دید...
دوتا پسر کوچولوی کیوت همسایه کناریش مثل همیشه با لباسای حسابی مرتبشون از خونه بیرون اومدند...
به سمتشون رفت
-سلام زیچن ...سلام وانگجی... امروز زود بیدار شدید!
وانگجی مثل همیشه با وجود اینکه دیگه همسایه شونو میشناخت و ازش خجالت نمی کشید رفت پشت برادرش قایم شد...
اما زیچن مثل همیشه پر انرژی گفت
-امروز ما میریم مدرسه!
تاعو خندید
-جدا؟ آه آره تو دیگه کلاس اولی شدی!
زیچن خندید
-آره!تازه...دیشب دندونم افتاد ...ببین!
و جای خالی دندونشو به تاعو نشون داد ...
تاعو لبخندی زد و گفت
-خیلی خوبه ...این یعنی داری حسابی بزرگ میشی! وانگجی...تو چی؟ تو کجا میری؟
-م...من....میرم...کودکستان....
زیچن که ذوق داشت زود تر این خبر رو بده گفت
-قراره بیاد توی کلاس شما!
تاعو ابرویی بالا انداخت
-جدا؟! وای چه خوب... از قرار معلوم من امسال یه شاگرد خیلی خوب نصیبم شده!
وانگجی حرفی نزد...اما گوشاش که یکم صورتی شده بودند و دستای مشت شدش روی اونیفرم مدرسه ی برادرش نشوندهنده ی این بود که خجالت کشیده...
تاعو رو به زیچن گفت
-اما... یکم زود راه افتادین... کودکستان که تا دو ساعت دیگه بسته س...
زیچن گفت
-آره...میدونم اما من باید برم مدرسه و نمیشد وانگجی رو تو خونه تنها بذارم...
تاعو آهی کشید
-باباتون دوباره شب برنگشته خونه؟
پسرا سرشون رو پایین انداختند...
تاعو اخمی کرد ...باید با اون مرد حرف میزد...
بحثو عوض کرد...
-خیلخوب پس... تو برو به مدرسه ت برس...وانگجی ...تو هم پیش من بمون... من خودم میرسونمت...باشه؟
وانگجی نگاهی به برادرش انداخت... میخواست برادرش بگه نه اما زیچن گفت
-خیلی خوب میشه!!!!
و بعد رو به برادر کوچیک ترش ادامه داد
-وانگجی...تاعویی رو اذیت نکنییااا...
و بعد دست وانگجی رو ول کرد و گفت
-پس میرم...
و بعد به طرف مدرسه ش حرکت کرد...
تاعو رو به وانگجی پرسید...
-میگم... صبحونه خوردی؟
-ب...بله...
-خیلخوب... بیا فعلا بریم تو...
وقتی وانگجی وارد خونه ی تاعو شد فهمید خیلی با خونه ی خودشون فرق داره...
اونجا رسما بازار شام بود!
تاعو به وانگجی که داشت کفشاشو دم در جفت می کرد گفت
-ببخشید که ایجا یکم به هم ریخته س... راستش...منم یه پسر دارم که همسن توعه ...تا الان پیش مادرش زندگی می کرده و حالا قراره بیاد اینجا... اینا وسایل اونن ...هنوز وقت نکردم مرتب شون کنم...
وانکجی به وسایل نگاهی انداخت... به سمت یه عالمه اسباب بازی که روی زمین ریخته بود رفت...
تاعو گفت
-اگه بخوای میتونی باهاشون بازی کنی ... من میخوام برم یه دوش بگیرم ...عیبی نداره؟
وانگجی سرشو به معنی نه تکون داد و به محض رفتن تاعو ...وانگجی دست به کار شد...
اون خوب میدونست با این اسباب بازیا چی بازی کنه... زیچن همیشه باهاش اون بازی رو انجام میداد...
"توی بیست دقیقه اساب بازی ها توی بهترین جای ممکن چیده بشن"
وقتی تاعو از حموم بیرون اومد و لباس پوشید حسابی تعجب کرد...
آخه بیش تر اتاق جمع شده بود!
تاعو فک کرد
"اون فسقلی پنج ساله یه زن خونه دار کامله!"
از فکر خودش خنده ش گرفت...
به ساعت نگاهی انداخت ...
دیگه باید میرفتن...
وانگجی رو صدا زد و همراهش به سمت مهد کودک راه افتادن
YOU ARE READING
my little neighbour
Fanfictionیه تلفیقی از داستان mo dao zu shi پایان فصل اول #taoris #modaozushi #wangxian #lanwangji #weiwuxian #kris #tao