صبح...وقتى ووشيان از خواب بيدار شد يه پسر بچه ى غريبه رو ديد كه بالا سرش وايساده بود و بدون هيچ حرفى بهش خيره شده بود...
طبيعتا ترسيد...
پرسيد
-تو كى هستى؟!
پسر غريبه همچنان بهش خيره شده بود و حرفي نميزد...
يه دفعه برگشت و از اتاق ووشيان بيرون رفت...
ووشيان گيج از تختش بيرون اومد...
بيرون كه رفت پدرشو ديد كه داشت صبحونه درست مى كرد و اون پسره هم پشت ميز نشسته بود...
ووشيان هم ساكت كنار اون پسر نشست...
تاعو با ديدن ووشيان لبخندى زد
-صب به خير~ خوب خوابيدى؟
-اوهوم...آم...
به اون پسر غريبه نگاه كرد...
تاعو متوجه منظورش شد
-ووشيان... اين پسر وو وانگجى عه...خونه بغلى زندگى مى كنه و همسن توعه...
-آهاااا...
و رو به وانگجى گفت
-سلام...
-اوم...
تاعو ادامه داد
- و با تو هم كلاسيه... پس من ميرسونمتون باشه؟
-باشه~
شب قبل ووشيان و پدرش حسابى با هم حرف زده بودند و از اونجايى كه ووشيان بچه ى بهونه گيرى نبود خيلى زود با شرايط پيش اومده كنار اومد...
بعد از صبحونه ووشيان رفت تا حاظر بشه و بعد ...سه نفرى به سمت كودكستان راه افتادند...
#
همين كه به حياط كودكستان رسيدند ...يه دفعه يه نفر اسم داد زد
-آ-شياااان!!!!
ووشيان برگشت و توى بغل جيانگ چنگ فرو رفت
-چنگ...چنگ؟ چنگ چنگ خودتى؟!
-آرهههه!
ووشيان ذوق زده گفت
-تو هم اومدى اينجا! اين عاليه!
-آرهههه
همون موقع بود كه جيانگ فنگ ميان با كوله پشتى پسرش سر رسيد
-آ-چنگ كجا دوييدى رفتى ؟ كيفتو جا.... آ-شيان؟
-عمو جيانگ!
وو شيان اينو گفت و به سمت جيانگ فنگ ميان دوييد و محكم بغلش كرد ...
جيانگ فنگ ميان سرشو نوازش كرد
-هى ...پسر خوب چى كارا مى كنى؟ چى شد اومدى اينجا؟
ووشيان از بغلش بيرون اومد
-من...اومدم تا با پدرم زندگى كنم ...
-آ...كه اين طور ...خوب...اين خيلى خوبه ...فك كنم آ-لى هم از ديدنت حسابى خوشحال بشه...
ووشيان انقدر حواسش به دوستى كه از وقتى خيلى كوچيك بود با هم همسايه و دوست بودن پرت بود كه به كل وانگجى رو يادش رفت...
البته وانگجى مشكلى نداشت...
عادت داشت ناديده گرفته بشه...
YOU ARE READING
my little neighbour
Fanfictionیه تلفیقی از داستان mo dao zu shi پایان فصل اول #taoris #modaozushi #wangxian #lanwangji #weiwuxian #kris #tao