e5

972 236 12
                                    

صبح...وقتى ووشيان از خواب بيدار شد يه پسر بچه ى غريبه رو ديد كه بالا سرش وايساده بود و بدون هيچ حرفى بهش خيره شده بود...
طبيعتا ترسيد...
پرسيد
-تو كى هستى؟!
پسر غريبه همچنان بهش خيره شده بود و حرفي نميزد...
يه دفعه برگشت و از اتاق ووشيان بيرون رفت...
ووشيان گيج از تختش بيرون اومد...
بيرون كه رفت پدرشو ديد كه داشت صبحونه درست مى كرد و اون پسره هم پشت ميز نشسته بود...
ووشيان هم ساكت كنار اون پسر نشست...
تاعو با ديدن ووشيان لبخندى زد
-صب به خير~ خوب خوابيدى؟
-اوهوم...آم...
به اون پسر غريبه نگاه كرد...
تاعو متوجه منظورش شد
-ووشيان... اين پسر وو وانگجى عه...خونه بغلى زندگى مى كنه و همسن توعه...
-آهاااا...
و رو به وانگجى گفت
-سلام...
-اوم...
تاعو ادامه داد
- و با تو هم كلاسيه... پس من ميرسونمتون باشه؟
-باشه~
شب قبل ووشيان و پدرش حسابى با هم حرف زده بودند و از اونجايى كه ووشيان بچه ى بهونه گيرى نبود خيلى زود با شرايط پيش اومده كنار اومد...
بعد از صبحونه ووشيان رفت تا حاظر بشه و بعد ...سه نفرى به سمت كودكستان راه افتادند...
#
همين كه به حياط كودكستان رسيدند ...يه دفعه يه نفر اسم داد زد
-آ-شياااان!!!!
ووشيان برگشت و توى بغل جيانگ چنگ فرو رفت
-چنگ...چنگ؟ چنگ چنگ خودتى؟!
-آرهههه!
ووشيان ذوق زده گفت
-تو هم اومدى اينجا! اين عاليه!
-آرهههه
همون موقع بود كه جيانگ فنگ ميان با كوله پشتى پسرش سر رسيد
-آ-چنگ كجا دوييدى رفتى ؟ كيفتو جا.... آ-شيان؟
-عمو جيانگ!
وو شيان اينو گفت و به سمت جيانگ فنگ ميان دوييد و محكم بغلش كرد ...
جيانگ فنگ ميان سرشو نوازش كرد
-هى ...پسر خوب چى كارا مى كنى؟ چى شد اومدى اينجا؟
ووشيان از بغلش بيرون اومد
-من...اومدم تا با پدرم زندگى كنم ...
-آ...كه اين طور ...خوب...اين خيلى خوبه ...فك كنم آ-لى هم از ديدنت حسابى خوشحال بشه...
ووشيان انقدر حواسش به دوستى كه از وقتى خيلى كوچيك بود با هم همسايه و دوست بودن پرت بود كه به كل وانگجى رو يادش رفت...
البته وانگجى مشكلى نداشت...
عادت داشت ناديده گرفته بشه...

my little neighbour  Where stories live. Discover now