ووشیان روی میز توی آشپز خونه نشسته بود و نقاشی می کشید ...
اما هر چند تا خط که می کشید سرشو بلند می کرد و به اطراف نگاه می کرد...
از چند ماه پیش که ووشیان به وانگجی و زیچن راجب اینکه موسیقی تمرین می کنه گفته بود اونها هم میومدند تا موسیقی یاد بگیرن ...
ووشیان و زیچن بعد از مبانی ابتدایی فلوت رو انتخواب کرده بودند تا به صورت حرفه ای یاد بگیرن اما وانگجی قصد داشت زیتر رو یاد بگیره...
تاعو زیتر رو بلد نبود پس وانگجی تصمیم گرفت بیش تر رو مبانی ابتدایی تمرین کنه تا یه معلم پیدا کنه...
ووشیان هم الان منتظر بود تا اونها بیان ...
یه دفعه صدای زنگ تلفن باعث شد که تمام افکارش از هم بپاچه و در نتیجه بترسه...
تاعو تلفن رو برداشت ...
ووشیان به پدرش نگاه کرد ...
معلوم نبود اون شخص پشت تلفن چی گفت اما ووشیان دید که حال پدرش خیلی بد شد...
تاعو بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد روی نزدیک ترین صندلی نشست و شکه به زمین خیره شد...
ووشیان ترسید
از روی صندلی پایین اومد و به طرف پدرش دویید
-بابا چی شده؟!
تاعو به ووشیان نگاه کرد و بعد بدون هیچ حرفی بغلش کرد ...
ووشیان ترسیده و نگران همونطور بی صدا به پدرش نگاه کرد ...
تاعو آروم گفت
-آ-شیان... امروز... باید بریم یه جایی...
-کجا؟
YOU ARE READING
my little neighbour
Fanfictionیه تلفیقی از داستان mo dao zu shi پایان فصل اول #taoris #modaozushi #wangxian #lanwangji #weiwuxian #kris #tao