end

1.4K 216 92
                                    

ووشیان همین که در خونه رو پشت سرش بست صدای وحشتناک بلندی رو شنید و روی زمین پرت شد
از ترس چشماشرو محکم بسته بود و وقتی باز کرد توی بغل وانگجی بود...
زیچن خودشو به اون دوتا رسوند ‌...
-وانگجی ! ووشیان! شماها حالتون خوبه؟!
وانگجی به برادرش نگاه کرد و سرشو به معنی آره تکون داد...
زیچن آروم گفت
-یعنی صدای چی بود ؟
ووشیان آروم در رو باز کرد تا ببینه صدا از بیرون بوده یا نه...
مردمی رو دید که اون نزدیکی جمع شده بودن ...
سه تا بچه بیرون دوییدن...
ووشیان وحشت زده به خونه شون که توی شعله ها میسوخت نگاه کرد...
#
کریس به ووشیان که یه گوشه تو خودش مچاله شده بود و خوابیده بود نگاه کرد ...
وانگجی هم کنارش نشسته بود و بهش نگاه می کرد
کریس عصبی آهی کشید...
اون زن عوضی...
زیچن به پدرش نگاه کرد
-حالا چی کار باید بکنیم؟
-فعلا امشبو ووشیان اینجا می مونه... فردا ...میرم تا ببینم اقوامی داره تا ازش مراقبت کنن یا نه...
زیچن سری توکن داد
-اگه نداشت چی؟ میبرنش پرورشگاه؟
-آره...
وانگجی بلند شد و به طرف پدرش اومد...
-نمیشه....نمیشه که...اینجا بمونه؟
کریس نگاهی به ووشیان کرد
بمونه...
کریس واقعا دوست داشت اون بچه اونجا بمونه...
اون پسر تاعو بود...
پسر کسی که کریس عاشقش بود...
کریس به وانگجی نگاه کرد
- خیلخوب... اگه کسی نبود که ووشیانو به سرپرستی بگیره ...من این کارو می کنم...
وانگجی پرسید
-قول میدی؟
-آره...وانگجی...اون موقع ووشیان میشه برادرت ...باید حسابی مراقبش باشی ها باشه؟
-باشه! قول میدم.‌‌..
و لبخند کم رنگی زد و به سمت ووشیان دویید و بغلش کرد و اونو به سمت رخت خوابش کشید و اونو اونجا خوابوند... خودشم کنارش دراز کشید و اونو محکم تو بغلش گرفت و خوابید...
#
کریس دو روز آینده رو در به در دنبال کارای ووشیان بود...این دو روز فهمید که تاعو خوانواده شو از دست داده و اقوام دیگه ای هم نداره که بتونن از پسرش نگهداری کنن ...
از اون طرف ووشیان و وانگجی حسابی به هم نزدیک تر و وابسته تر شدن...
حتی وانگجی دیگه ووشیانو ووشیان صدا نمیزد... ووشیان بهش گفته بود که وقتی کوچیک بوده مادرش اونو ینگ صدا میزده پس وانگجی هم اونو همونطوری صدا میزد...
کریس وقتی ووشیان یک شنبه شب خوابید به وانگجی و زیچن گفت که قراره ووشیان اونجا بمونه و وانگجی از این بابت حسابی ذوق زده شد...
فردا رفت تا این وضعو به اداره ی ثبت احوال اطلاع بده...
مامور نگاهی به کریس انداخت
-همون بچه ای که چند شب پیش پدرشو از دست داد؟
-بله...
-خیلی خوبه که شما میخواید سرپرستیش رو قبول کنید اما ما نمیتونیم این اجازه رو بدیم...
کریس جا خورد
-چرا؟
-آخه...قبل از شما یه نفر اونو به سرپرستی گرفته...اون آقایی که اونجاست همین چند دقیقه ی قبل فرم سرپرستی رو پر کرد
کریس گیج پرسید
-اسمش رو نگفت
-چرا اسمش جیانگ فنگمیان بود... قراره امشب به خونه ای که اون بچه اونجاست بره و اونو با خودش ببره...
#
کریس تا آخر شب که بچه ها خوابیدند حتی یه کلمه حرفم نزد... بعد وسایل ووشیانو جمع کرد و توی کیفش گذاشت ...
یه دفعه چشمش به عکسی که همراه تاعو توی جشنواره انداخته بودند افتاد...
عکس رو برداشت و بعد از اینکه از روش عکس انداخت اونو توی کیف ووشیان گذاشت...
بعد یه دو سه دست هم از لباسای وانگجی رو براش گذاشت تا بدون لباس نمونه...
بلاخره زنگ در زده شد ..
کریس در رو باز کرد
اون قبلا جیانگ فنگ میان رو یک بار دیده بود ... پس شناختش...
قبل از اینکه حتی به اون اجازه ی سلام کردن بده گفت
-میرم ووشیانو بیارم...
ووشیان توی خواب محکم وانگجی رو بغل کرده بود اما کریس یه جوری که وانگجی بیدار نشه ووشیان رو بغل کرد و همراه کوله ش به جیانگ فنگمیان سپرد...
-فقط...پسر من ...خیلی به ووشیان وابسطه شده...میخواستم ببینم که...میتونن همو...
-ما ...داریم از این شهر میریم...
#
وانگجی صبح که بیدار شد جای خالی ووشیانو حس کرد ..
تمام خونه رو دنبالش گشت اما اثری ازش نبود...
وقتی پدرش گفت که اون از اینجا رفته ...وانگجی حرفی نزد فقط به اتاقش برگشت و روی تخت دراز کشید و اونقدر گریه کرد تا خوابش برد
#
ووشیان توی ماشین جیانگ فنگمیان بیدار شد ...کنار جیانگ یانگلی و جیانگ چنگ...
خشکش زده بود تا اینکه جیانگ فنگمیان که دیده بود ووشیان بیدار شده گفت
-صبح بخیر آ-شیان...قراره از این به بعد پیش ما زندگی کنی





پایان فصل اول

my little neighbour  Where stories live. Discover now