e14

841 179 6
                                    

وانگجی و ووشیان کنار هم نشسته بودند ولی هیچ کدوم حرفی نمیزدند...
وانگجی تعریف کرده بود که نقاشی رو گم کرده و وقتی فهمیده بوده اومده بوده دنبالش بگرده و اینکه متاسفه و ووشیان هم گفت که بخشیدتش و حالا سکوت ...
تاعو بهشون نگاه می کرد یه دفعه گفت
-خیلخوب ...
وانگجی و ووشیان نگاهش کردن ‌...
-حالا که شما دوتا آشتی کردین و از اونجایی که بعید میدونم برنامه ی خاصی داشته باشیم یه فکری دارم! وانگجی بابات خونه س؟
-آره...امروز روز تعطیلشه...
تاعو سری تکون داد و گفت : خیلخوب ... همینجا منتظر باشین!
#
کریس آهی کشید و به وانگجی و ووشیان و زیچن که جلو تر حرکت می کردن نگاه کرد و به تاعو گفت
-باورم نمیشه که واقعا قبول کردم بیایم !
تاعو لبخندی زد
-این فستیوال سالی یه بار برگذار میشه ... به نظرم خوب بود که بچه ها رو بیاریم...وفتی من بچه بودم... با پدرم میومدم اینجا...
کریس به لباس های سنتی تن بچه ها نگاه کرد
-این لباسا رو از کجا آوردی؟
تاعو شونه ای بالا انداخت
-لباس تن زیچن و وانگجی مال خودم بودن ...تو سن های مختلف و مال ووشیان ‌..
به کریس اشاره کرد که بیاد جلو و در گوشش گفت
-مال خواهرم بود !
و بعد خندید...
یه دفعه ووشیان به یه دکه که صورت های بچه ها رو نقاشی می کردن اشاره کرد و رفت اونجا تا صورتشو نقاشی کنه...
وقتی که برگشت کریس و زیچن زدن زیر خنده و تاعو ازشون عکس گرفت...(عکس بالای صفحه)
بعد از اون همگی با هم یه عکس دست جمعی انداختند...
بازی های سنتی کردند و آتش بازی تماشا کردند
وقتی که به خونه برگشتند دیگه ساعت نه شب بود و وانگجی و زیچن تو بغل تاعو و کریس خوابشون برد ...
و ووشیان کاملا گیج و متعجب بهشون زل زده بود

my little neighbour  Where stories live. Discover now