صبح وقتی ووشیان از خواب بیدار شد تاعو خونه نبود...رفته بود یه سری چیز برای صبحونه بگیره...
ووشیانم خابالو خابالو رفت دستشویی و دست و صورتشو شست وقتی بیرون اومد زنگ در به صدا در اومد...
ووشیان هم آروم سمت در رفت و به خیال اینکه پدرشه در رو باز کرد
اما کسی که پشت در بود وانگجی بود...
ووشیان تازه ماجرای دیروز رو یادش اومد و اخم کرد
وانگجی همونطور بی صدا جلو روش وایساده بود ...
نمیدونست باید چی بگه...
بلاخره گفت
-آم...س...سلام...من...
ووشیان مهلت نداد وانگجی حرفشو تموم کنه با اخم گفت
-برو خونتون!
بعد در رو محکم بست...
وانگجی همونطور اونجا وایساده بود...
اصلا نفهمیده بود چی شده...
یعنی ووشیان انقدر از دستش ناراحت بود؟
اشکاش چشماش رو تار کردند و گوش هاش صورتی شدند ..
همون موقع بود که تاعو سر رسید
-عه؟ وانگجی؟ اینجا چی کار می کنی؟
وانگجی نگاهش کرد و آروم گفت
-س...سلام...
تاعو یه دفعه یاد موضوعی که ووشیان دیروز براش تعریف کرده بود افتاد و تقزیبا فهمید قضیه چیه...
-وانگجی... چرا نمیای تو؟
YOU ARE READING
my little neighbour
Fanfictionیه تلفیقی از داستان mo dao zu shi پایان فصل اول #taoris #modaozushi #wangxian #lanwangji #weiwuxian #kris #tao