e 4

1K 221 8
                                    

آخراى شب بود كه بلاخره يه ماشين اون نزديكيا متوقف شد...
كريس خيلى آروم از ماشينش پياده شد و به طرف خونه ش راه افتاد... هنوز كليد رو در نياورده بود كه يه ماشين ديگه همون اطراف توقف كرد...
كريس كنجكاو به اون زنى كه همراه يه بچه ى كوچيك از تاكسى پياده شده بود نگاه كرد...زن نگاهى به كاغذ توى دستش انداخت و بعد ...به طرف خونه اى كه در همسايگى خونه ى كريس بود راه افتاد و در زد...
كريس ابرويى بالا انداخت...
اون همسايه ش رو ميشناخت...
ميدونست كه هيچ زنى توى زندگيش نيست پس حالا اون زن كى بود؟
تاعو در رو باز كرد
-آه...سلام ...
-سلام...آ-شيان...بيا اينجا ...
پسر بچه خيلى آروم جلو اومد
زن اخمى كرد
-زود باش ديگه...!
تاعو به سمت اون بچه رفت و جلوش نشست
-سلام... نميخواى بياى پيش من؟
-تو ... واقعا باباى منى؟
تاعو لبخندى زد
-آره... بيا...
پسر بچه نگاهى به مادرش انداخت بعد آروم توى بغل تاعو رفت...
تاعو همونطور كه اون بچه رو بغل كرده بود بلند شد...
زن گفت
-خوب پس...من ديگه ميرم...
پسر بچه داد زد
-نه!نرو ماما ...نرو...
تاعو پرسيد
-خيلى عجله دارى؟نميشه يه چند دقيقه بمونى تا ...
-نه نميشه...من عجله دارم...باى باى آ-شيان...پسر خوبى باش!
و بعد سوار ماشين شد و رفت...
پسر بچه با ديدن رفتن مادرش بغض كرد ...
تاعو آروم سر پسرشو نوازش كرد و گفت
-بيا بريم...دوست دارى اتاق جديدت رو ببينى؟

my little neighbour  Where stories live. Discover now