کوک واقعا وحشتناکه چرا این رو میگم چون اون دقیقا همین
پنج دقیقه پیش من رو تا مرز سکته برد مامان امروز رو کشیک بود کای هم از وقتی که با دوست دختر خوشگلش لیسا دوست شده دیگه خونه پیداش نمیشه نه که ازش بدم بیاد بر عکس اون نه تنها خوشگله بلکه خیلی هم دوست داشتنیه اما خب منم به عنوان یک پسر تینیج جون به برادرم احتیاج دارم از وقتی که مامان و بابا از هم جدا شده اند کای به شیوه خودش سعی می کرد که جاش رو برام پر کنه درسته که اون واقعا جای بابا رو نمی گرفت اما هر وقت که به یه حامی احتیاج داشتم اونجا بود وقتی که بقیه بچه ها از تفریحاتشون با بابا هاشون حرف میزدن و من حسرت می خوردم کای اونجا بود تا من تو بغلش گریه کنم پس حق دارم حسودی کنم نه آخه من خیلی بهش وابسته بودم از کای بگزریم داشتم می گفتم کوکی وحشتناکه اون میدونه من از تنهایی اونم تو تاریکی جنگل رفتن میترسم اما بازم برا اینکه اذیت کنه به عنوان جرات تو جمع به من میگه برو تو جنگل اما خب من مغرور تر از اونم که ترسم رو نشون بدم خانواده ما تو این شهر معروفن چون همه ما قیافه خوبی داریم که بهترین هاشون هم من وکای با کوکی وجینیم وخب حدس اینکه کلی دختر برامون قش و ضعف میرن دور از ذهن نیست پس تصمیم می گیرم که همون پسر جذاب و دختر کش باقی بمونم بلند شدم خواستم برم که کوکی گفت
_هی ته ولش کن مجبور نیستی
_یکی نيست بگه خب عوضی تو که نمیخواستی من برم پس چرا گفتی لبخنده مصنوعی زدم و گفتم برای چی من میرم هیچ چیز ترسناکی برای من وجود نداره به سمت جنگل راه افتادم از استرس ناخن می جویدم و بدجوری دستشويم گرفته بود در گیر فوش دادن به کلیه هام بودم که از پشت درختا صدا اومد حتماً کار این کوکیه اومده بترسونتم پس با صدای بلند گفتم هی کوکی بس کن میدونم تویی اما کسی بیرون نیومد ترس تمام وجودم رو گرفته بود ضربان قلبم بالا رفته بود و مثانم در مرز انفجار پس این بار با لحنی که خواهش ازش می بارید گفتم بس کن کوک اصلا خنده دار جمله تموم نشده بود که دیدم دو جفت چشم با یه پوزه و دهنی که اش آب دهن آویزون بود بهم زل زده خیس شدن شلوارم رو حس کردم و با تمام سرعتی که می تونستم فرار کردم اما لعنتی سرعتش خیلی زیاد بود و بهم رسیدو من این رو وقتی فهمیدم که درد وحشتناکی رو تو قسمت مچ پام حس کردم از درد فریاد بلندی کشیدم و منتظر بودم که آخرین لحظات زندگیم تموم شه اما دقیقا تو همون لحظه صدای شلیک گلوله اومد و گرگ فرار کرد منم دیگه چیزی نفهمیدم._پدر و مادر من 4 تا بچه دارن اما بینشون این منم که همیشه بیشترین آزار رو دارم اما واقعاً دست خودم نیست اینجا بچه هاش واقعا وحشتناکن و به معنای واقعی کسی رو که بخوان اذیت میکنن و از شانس بدم من هم یکی از اون هام خدا بین ما 4تا به همه یه چیز داده به جز من واقعا سخته من و چان با هم برادریم اما اون خیلی قد بلنده و من خیلی قد کوتاه مهم نیست سر چی بحثمون میشه اما همیشه آخرش به این میرسه که اون تو قد سهم من رو خورده منو پونی با هم دوقلوییم اما تفاوت هامون مثل آب و آتیشه مثلا اون خونگرم و اجتماعیه اما من آروم و گوشه گیر البته از اول این طوری نبودم اما خب آدم ها همیشه یک حالت نمی مونن تنها وجه مشترک بین من پونی بدن های ظریف و دخترونست که برای پونی عالی بود و برای من وحشتناک به خاطر همین هم به مقدار زیادی مورد آزار و اذیت قرار گرفتم با اینکه برای اینکه پسرونه به نظر بیام خودم رو تو سالن ها کشته بود م و بدن عضلانی داشتم اما بازم پسرا اذیتم میکردن تا جايی که اگه چان به دادم نرسیده بود به هم تجاوز شده بود و خب این موضوع من رو به شدت جامعه گریز و مبتلا به افسردگی کرد خواهر بزرگ ترم جویی خیلی مراقبم بود و این موضوع برای من خیلی خجالت آور بود چون اون یه دختر بود و من یه پسر با همه ی این ها بدون اهمیت به تلاش های مکرر چان و جوی وپونی برای راضی کردنم برای گفتن این ها تونستم این آزار و اذیت ها رو از پدر و مادرم پنهان کنم البته این موضوع تا قبل از ماجرای تجاوز بود بعد از اون اتفاق چان دیگه به حرفم گوش نکرد و همه چیز رو به پدر و مادرم گفت که همین موضوع هم شروع یه کابوس جدید بود چون اون ها تصمیم گرفتن که به یک شهر دیگه نقل مکان کنیم در واقع به زادگاه پدر و مادرم
خب ما خانواده پولداری بودیم پس تصور یه خونه به این بزرگی دور از ذهن هر چهارتامون نبود البته هیچ کدوم از ما هر گز تصور نمی کردیم که زندگی هامون قراره این طوری عوض شه!!
BINABASA MO ANG
Start Of The Nightmare Of Love
Teen Fiction+همه چی از یه بازی احمقانه شروع شد وی هیچ وقت فکرشم نمی کرد که سر خفن نشون دادن خودش تبدیل به یک گرگینه شه؟ _زندگی به معنای واقعی قصد روی خوش نشون دادن رو به جیمین نداشت تازه از دست دوران راهنمایی وحشتناک و افسردگی شدیدش به خاطر آزار همکلاسی هاش راح...