salvation

949 122 9
                                    

چان

جوی با بقیه پلیس ها خونه رو کاور کرده بودن و قرار شد اروم وارد بشیم تو زندگیم تاحالا از این کارا نکرده بودم فقط یه لحظه با خودم فکر کردم فاک خواهر من همیشه این ریسک و قبول میکنه و جونش تو خطره اما ذهنیت من همیشه از پلیس پشت کامپیوتر نشستن و هیچ کاری نکردنه با صدای بلندی که اومد به خودم اومدم منم پشت جوی بودم بهم یه جلیغه داده بودن بی خبر از این که اونی که لازمش داره من نیستم وقتی نگاهم به جیمین افتاد خون تو رگام یخ بست اون عوضیا داشتن بهش دست میزدن ناخوداگاه اسمش و بلند داد زدم و بعد نفهمیدم چی شد اون دوتا رو زمین بودن سمت جیمین رفتم و بغلش کردم صورت قشنگش خونی و کبود بود و بدنش زخم بود  با آمبولانس بردیمش بیمارستان و پزشک معاینش کرد  دوتا ازاستخون های دندش ‌شکسته بود به جز اون آسیب دیدگی بیشتری نداشت اما چیزی که باعث شد قلبم اروم بگیره این بود بهش تجاوز نشده بود حتی تصور این که یه ساعت دیر تر میرسیدیم چی می شود باعث میشد از خشم ناخونام بزنه بیرون و بخوام زوزه بکشم با بیاد اورن این که یه گرگ شدم یاد اون گرگ خوشگل با چشای یشمی بیوفتم گوشیمو از تو جیبه کتم درآوردم و بهش زنگ زدم قسم میخورم به بوق دوم نرسیده بود که جواب داد
+الو اوه خدایا چان خوبی چه خبر مردم از نگرانی چی شد برادرت برادرت چی پیداش کردید خوبه..
_هی هی اروم باش بک اره خوبم جیمینم خوبه پیداش کردیم تو همون کارخونه بودن الان اوردیمش بیمارستان
+خداروشکر صبر کن چرا بیمارستان حالش خوبه اتفاقی افتاده!
_خوب که فکر نکنم اون عوضیا دنده هاشو شکستن و کلی کتکش زدن بک نمیتونی تصور کنی وفتی رسیدم چی دیدم هنوز بیهوشه منتظرم بهوش بیاد
+متاسفم چان من و پسرام الان میام  بیمارستان
_لازم نیست بک بمون و استراحت کن خودتم دوشبه نخوابیدی
+ماداریم میام ‌. بوق بوق(بک تلفن و روش قطع کرد)
الان گوشی رو روم قطع کرد

وی

داغون بودم بلایی که سر جیمین اومده بود تا حد زیادیش تقصیره من بود اگه قلبش نمیشکوندم این طوری نمیشد وقتی بکهیون هیونگ گفت پیداش کردن تازه تونستم نفس بکشم با هیونگ و سهون رفتیم بیمارستان قرار بود کوکم با لوهان بیان اگه ازم میپرسیدن وحشتناک و بدترین روز زندگیت کدومه بدون تعلل همین رو انتخاب میکردم در اتاقو باز کردیم و رفتیم تو با دیدنش حس کروم یکی قلبمو چنگ زد صورتش کبود بود و پر از زخم بغض کردم و چشمام از اشک پر شد سمتش رفتم و دستای کوچیکش و تو دستم گرفتم و پشتش و بوسیدم و اشکم از گونم سر خورد با صدا شدن اسمم برگشتمو تازه به خودم اومدم فاک لوهان کوک کی اومدن کای اینجا چیکار میکنه اوه شت برادر جیمین و کامل فراموش کرده بودم حول شدم و پا شدم تا کمر خم شدم وتف اینا چرا این جوری بودن جیمین نهایتا قدش ۱۷۳ بود و این آلفایی که جلوم وایساده بود حداقل ۱۸۵  حسابی هیکلی و ورزش کار بود لبخند مصنوعیی زدم و تقریبا سمت برادرم پرواز کردم و سلام دادم
+سلام من وی هستم دوست جیمین
_سلام من چانیولم برادر جیمین و بهم دست دادیم
حتما باید خیلی صمیمی باشید که این جوری اشک ریختی
+هع هعه خوب چی..
بکهیون : دروغ میگه دوست پسرشِ مغز مارو برده از بس گریه کرده
+شت فکم خورد زمین و تو دلم برای هیونگ دوتا فاک گنده نشون دادم
چانیول : چشمام گرد شده بود فاک جیمین دوست پسر داشت از کی تاحالا و چرا به من نگفته بود به پسری که خودش و عملا پشت یه پسرِ دیگه پنهان کرده بود نگاه انداختم قدش بلند بود اما نه خیلی چشمای آبی و صورتش حالا که دقت میکردم صورتش شباهت زیادی  به بک داشت چرخیدم به بک نگاه کنم واو تازه فهمیدم ادمای زیادی تو اتاقن  دستم و به سمت پسر روبه روم دراز کردم خودم و معرفی کردم
+سلام من چانیولم برادر جیمین و رییس شرکتِی که بک توش کار میکنه
_هی من جونگینم برادر تهیونگ و پسر عمهِ بک و البته پزشکم ( شما ها همون لبخند کشنده کای رو تصور کنید که داره به چان میزنه)  البته همه کای صدام میکنن
+خوشبختم
_خب سلام من تهیونگم دوست جیمین و از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم
کای :دروغ میگه ریده به خودش از ترس
وی:یا هیونگ
بک :راس میگه
+خب منم خوشبختم و اینکه لازم نیست ازم بترسی ولی فک کردم گفتی دوست پسرشی
وی: خب یه جورایی هستم‌
لوهان :سلام من لوهانم دوست صمیمی جیمین
+ اوه خوشبختم لوهان  جیمین برام ازت گفته حالا فهمیدم لولویی که ۲۴ ساعته باهاش حرف میزنه کیه

لوهان خجالت میکشه و لپاش قرمز میشه بعدا به حسابت میرسم جیمین که لولو ها
سهون : سلام من سهونم برادر بک پس شما همون رییسِ گنداخلاقه سکسیه درازه بکی که همیشه پز عضله هاشو به من میده
(سهون رو در حالی که یه لبخندِ شیطانی زده و به بک خیره شده تصور کنید)
بک :یاااا دروغ میگه
وی : راس میگه ۲۴ پز سیکس پکاتونو به ما میده
یااا شما دوتا خودم آدمتون میکنم تو باور نکن دروغ میگن
+چان: نیشخند زدمو گفتم مشخصه اما نمیدونستم تا این حد دیدم زدی
با این حرفم همه شروع کردن خندیدن
_سلام من جانکوکم دوست جیمین و برادر جین همون که تو کلینیک بود درواقعم پسر عموِ بک
+ سلام جانکوک و باهاش دست دادم
نویسنده :جونه خودشون اومدن دیدنه بچم جیمین برا خودشون پیک نیک راه انداختن
چان
با صدای ناله که اومد هممون چرخیدیم سمت تخت رفتم نزدیک و دستشو گرفتم هی جیمی خوبی میتونی صدامو بشنوی
_چان
ارع عزیزم خودمم یادته چی شد تو رو دزدیده بودن ما پیدات کردیم الانم بیمارستانیم
جیمین چشمام که به نور عادت کرد اولین چهره ای که دیدم چهره نگرانه چان بود پس نجاتم داده بود لبخنده سپاس گذاری زدم قفسه سینمو پهلوهام به شدت درد میکرد  سرمو که چرخوندم یه عالمه ادم تو اتاق بود همه حالمو میپرسیدن به ترتیب فقط وی بود که سرشو انداخته بود پایین و نگاهم نمیکردم بعد از این که برای اخرین نفر که جانکوک بود بود همه چیزو گفتم و رفت بیرون صداش کردم سرشو اورد بالا چشاش اشکی بود اومد و کنارم نشست دستمو گرفت گفت متاسفه و گریه کرد فکر میکرد قراره ردش کنم دستمو از دستش کشیدم بیرونو اشکش و پاک کردم  وگفتم چیزی نیست منم زیادی بزرگش کردم وی بغلم کرد به خاطر فشاری که به پهلوهام و دندم که الان میدونستم شکستا میومد اشک تو چشام جمع شد اما بغلش ارومم میکرد بوی عطر سردشو دوست داشتم دستمو اروم پشتش جفت کردمو صورتمو به سینش چسبوندم فک کنم علاوه بر خودش عاشقِ عطرشم شدم

Start Of The Nightmare Of Love Où les histoires vivent. Découvrez maintenant