-خب چطوره لویی ؟خوبه؟ مطمعنی رنگش رنگ پوستمو تیره نشون نمیده؟
لويي به استرس و نگراني خواهر كوچيكش لبخند محوي زد و دستش كوچيكش رو بين انگشت هاش فشرد و با يه نفس عميق ريه هاش رو از عطر شيرين تنش پركرد ...
سرش رو نزديك گوش ظريفش برد و با اطمينان زمزمه كرد
- تو فوق العاده ترين دختري هستي كه تا حالا ديدم ... و قراره امشب بدرخشي لوتي ... مثل يه ستاره ...
لبخندي به پهناي صورتش روي چهره اش نمايان شد و مشتش رو اروم به سينه ي برادرش كوبوند و گفت : هممم...و تو هم افتخار همراهي منو تا جايگاه داري ...
لويي كمرش رو به سمت جلو خم كرد و دستش رو جلوي لوتي گرفت و بعد از كلفت كردن صداش گفت : چه افتخاري بالاتر از اين ؟
طولي نكشيد كه صداي خنده هاي ريز لوتي تو اتاق پخش شه و خنده رو به لب هاي برادر بزرگترش بنشونه ...
-بريم؟
لوتي: بريم ... نه نه وايسا وايسا
لويي صورتش رو چرخوند و به چهره ي مضطرب لوتي نگاه كرد... و اينكه چطوري قفسه ي سينه اش از نفس هاي تندش بالا و پايين ميشد
-لوتي ؟ تو خوبي ؟
- نميدونم ... من ...من فقط استرس دارم ... مطمعني كه اين رنگ بهم مياد ؟
قهقهه ي بلندي كه از حنجره ي لويي بيرون اومد اخم ريزي رو بين ابروهاي لوتي نشوند
-فكر نميكني يكم واسه انتخاب رنگ لباست ديره ؟ چهارصد نفر اون بيرون منتظرن
چند ثانيه ي كوتاه طولي نكشيد تا اونم شونه هاش رو بالا بندازه و لويي رو تو خنديدن همراه كنه ...
-خب ... حالا بريم ؟
-اره ... بريم
لوتي دستش رو روي بازوي لويي قرار داد و بعد از اينكه يه نفس عميق كشيد ، همراه لويي از اتاق بيرون رفت ...
نگاه مضطربش به جمعيت زيادي كه دو طرفش ايستاده بودن و دست ميزدن افتاد و ضربان قلبش رو بالاتر برد ... و باعث شد بازوي لويي رو چنگ بزنه ...
پسر چشم ابي با حس فرو رفتن ناخون هاي لوتي ، به نيم رخش نگاهي انداخت و متوجه استرس زياد لوتي شد و براي اينكه يكم از اون حال و هوا دورش كنه اروم گفت : هي ... دست برادرتو نابود کردی ...
لوتي انگار كه با حرف برادرش به خودش اومده باشه دستش رو شل تر كرد و اروم گفت : ببخشيد
-جيمزرو ببين ... اوه خدا اون از توام مضطرب تره ... ميتونم لرزش دستاشو از اينجا هم ببينم ... زوج موفقي ميشين
-هي فكر ميكني خودت بهتر بودي ؟ وقتي داشتي درست همينجا راه ميرفتي و با ديدن هري غش و ضعف ميكردي ؟
لوتي با ديدن صورت لويي كه تو يه لحظه از اين رو به اون رو شد و شونه هاش که افتاد
، لب پايينش رو گاز گرفت و تو دلش هزار بار به خودش براي ياداوري اون خاطره به لويي لعنت فرستاد
-متاسفم
اروم زمزمه كرد و در جواب فقط يه "سر تكون دادن "دريافت كرد
به انتهاي مسير رسيده بودند و لويي دست خواهرش رو تو دست هاي جيمز گذاشت و عقب گرد كرد
به خواهرش نگاه كرد كه دست در دست عشقش تو مسير خوشبختيشون قدم بر مي داشتن
ذهنش تو يه لحظه خودش و هري رو جايگزين جيمز و لوتي كرد و فكرش به سه سال پيش پركشيد(Flash back)
Sep 28 2016 }
(میدونم ۲۰۱۳ عه ولی برای کمتر شدن فاصله کردمش ۲۰۱۶)
- زين ... من ... من خيلي استرس دارم
- اوه خفه شو بيچ... اون مرتيكه دراز كه اونجا پشت در وايساده همونيه كه روزي هزار بار به فاكت ميده ...
- هي ... اون مرتيكه دراز كه ميگي شوهر منه ها
زين با شيطوني ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
-اها ... درستشم همينه پسر ... اون مرتيكه دراز شوهرته نه يه غول بيابوني ... پس استرسم نداشته باش...
حرفش اسون بود ولي لويي نميتونست استرس نداشته باشه ... اون بيرون روياي شيرينش كه داشت به واقعيت تبديل ميشد انتظارش رو مي كشيد...
چطور ميتونست اروم باشه؟
زين دست لويي رو گرفت و روی بازوی خودش گذاشت و از اتاق بیرون رفت
قلب لویی از شدت هیجان مثل گنجشک به سینه ش می کوبید
تمام مدت توي مسير، نگاهش رو به چشماي سبز مهربوني كه با عشق بهش نگاه ميكردن دوخته بود و با استرس پوست لب بيچاره اش رو مي كند ...
صورتش رنگ پريده و مشوش به نظر مي رسيد و تو دلش اشوب به پا بود ... درست برعكس چهره ي اروم و خونسرد هري كه حالا در چند قدميش ايستاده بود ...
هری سرش رو بالاتر اورد و لبخند شيريني زد و چاله هاي گونش رو به نمايش چشم هاي بي قرار پسر روبه روش گذاشت ...
با ارامش هر دو دست لويي رو در دستانش گرفت و با شستش نوازششون كرد
و تمام اضطراب لويي در يك لحظه از بين رفت و جاش رو به اطمينان داد
مردي كه در كنار هر دوشون ايستاده بود ، شروع به حرف زدن كرد بود و لويي حتي يك واژه از حرف هاش رو متوجه نشد ... در حالي كه تمام مدت با بيشترين عشق ممكن به پسر رو به روش نگاه مي كرد ...
"هري ادوارد استايلز ... ايا قبول مي كني كه در پيشگاه خداوند قسم ياد كني و لويي ويليام تاملينسون را به عنوان همسر خود بپذيري؟ و در تمامي مراحل زندگي ات در سهل و دشوار ، سلامتي و بيماري و شادي و اندوه در كنار او بماني و در مشكلات ياري اش كني ؟
هرگز او را ترك نكني تا هنگامي كه مرگ شمارا جدا كند و تا اخرين لحظه ي زندگي ات به دوست داشتنش ادامه دهي ؟ "
نفس لويي از شدت هيجان در سينش زنداني شد و چشم هاش رو به چشم هاي غرق در ارامش هري دوخت ...
سكوت كوتاهي كه بين جمعيت حكمفرما شده بود با صداي محكم و مطمعن هري از بين رفت
"من ... هري ادوارد استايلز ، لويي ويليام تاملينسون را به عنوان همسر و عشق ابدي خود مي پذيرم و در پيشگاه خداوند سوگند ميخورم كه در تمام مراحل زندگي ، سهل و دشوار ، سلامتي و بيماري و اندوه و شادي در كنار او بمانم و تا اخرين نفس از عشق ورزيدن به او دست نكشم و
حتي مرگ توانايي بيرون كردن عشق او را از قلب من ندارد
لويي تاملينسون قسم مي خورم كه از امروز تا ابد لحظه اي دست از دوست داشتن تو نكشم و تا ابد در کنارت بمانم ... "
حرف هاي عاشقانه و مطمعن هري ، بالاخره سد چشم هاش رو شكوند و قطره ي اشكي از گونه ي چپش غلطيد و پايين افتاد ...
"و تو لويي ويليام تاملينسون ايا حاضري كه هري ادوارد استايلز را به عنوان همسر خود بپذيري و در سهل و دشوار ، اندوه و شادي و سلامتي و بيماري ياري اش كني و تا لحظه ي مرگ رهايش نكني و همواره به او عشق بورزي؟"
لويي سرش رو بالا گرفت و چشمهاي نمناكش رو به زمرد هاي سبز رنگ هري دوخت و همراه با لبخند شيرين روي لب هاش گفت :
" من ... لويي ويليام تاملينسون ، هري ادوارد استايلز را به عنوان همسر و عشق ابدي خود مي پذيرم و سوگند ميخورم كه در تمامي مشكلات ، اسان و سخت ، شادي و غم و سلامتي و بيماري در كنار او بمانم و هر روزم را با عشق به او اغاز كنم و تا اخرين لحظه ي عمر و اخرين نفس او را از ته قلب دوست بدارم
هري استايلز ، قسم ميخورم كه از امروز تا ابديت ثانيه اي از عشق ورزيدن به تو دست نكشم و حتي مرگ هم پايان عشق بي كران من به تو نخواهد بود ... "
لبخند به پهنای صورت هری روی چهره اش نمیان شد و دست های لویی رو بین انگشت هاش فشرد ....
آنه با چشم های قرمز و اشک الود به اون دو نفر نزدیک شد و جعبه ی مخمل قرمز رنگ رو باز کرد و نگاه هر دوشون روی دو حلقه نقره ای رنگ داخل جعبه قفل شد ...
هری با دست راستش حلقه ی کوچکتر رو از جعبه بیرون اورد و با دست چپ دست لویی رو نگه داشت و حلقه رو به ارومی وارد انگشتش کرد .... سرش رو بالا اورد و با شیفتگی به تیله های ابی رنگ لویی که حالا بین موج هایی از اشک احاطه شده بودند دوخت ...
چقدر لویی تو کت و شلوار رسمی مشکیش پرستیدنی به نظر میرسید ... جوری که به حلقه ی تو دستش نگاه می کرد و ذوق مي كرد ....
لویی حلقه ی دوم رو از جعبه بیرون اورد و با دست لرزونش ، دست هری رو نگه داشت و حلقه ی نقره ای رنگ رو وارد انگشتش کرد ....
وجود هردوشون پر شده بود از هیجان و شادی .... بالاخره رویاشون به واقعیت تبدیل شده بود و اون دو نفر حالا در کنار تمام عزیزانشون ازدواج کرده بودن ....
هری با بی طاقتی دست لویی رو کشید به سمت خودش و لب هاش رو به لب های بیبی ش رسوند .... و بوسه ی کوچیکی روش بجا گذاشت و سرش رو کنار گوش لویی قرار داد و زمزمه كرد :
- دوست دارم لو....
+ مگه جرات داری نداشته باشی ؟
خنده ی شیرینی راهش رو به سمت لب های هردونفرشون پیدا کرد
و صدای دست زدن بقیه و سوت هاشون گوش هاشون رو پر کرد
" لویی ویلیام تاملینسون و هری ادوارد استایلز ... مفتخرم که شما را همسر یکدیگر اعلام کنم ..."
بعد از تمام سختی هایی که کشیده بودن ، بعد از تمام مشکلاتی که سر راهشون بود ، حالا دیگه هیچ چیز عشق اونها رو تهدید نمی کرد ....
عشق اونها تا ابد ، ابدی شد}
ESTÁS LEYENDO
Live in memories (LARRY STYLINSON)
Fanficاحساس ميكنيم زنده ايم و زندگي مي كنيم اما همه ي ما زير غباري از دلتنگي دفن شديم...