August 29 /4 P.M
كليد رو توي قفل چرخوند و در رو با پاش باز كرد ، با دو دستش كيسه هاي سنگين خريدش رو از زمين برداشت و
داخل اپارتمانش شد و مستقيم به سمت اشپزخونه رفت و خريد هاش رو روي اپن گذاشت ...دستش رو داخل پلاستيك برد و يه قوطي نوشابه برداشت و از اشپزخونه بيرون رفت و روي مبل لم داد .
کنترل رو برداشت و تی وی رو روشن کرد و روی بازی بین بارسلونا و رئال نگه داشت و نوشابه ش رو باز کرد ، همونجور که نگاهش روی فوتبال قفل بود دکمه های پیرهنش رو باز کرد و از تنش در اورد و پرتش کرد یه گوشه سالن ...دستش رو روی دسته مبل قائم کرد و سرش رو به دستش تکیه داد قبل از اینکه صدای زنگ گوشیش بلند شه ...
چشمهاش رو چرخوند و دستشو توی جیب شلوارش کرد و گوشیش رو بیرون کشید ، با دیدن اسم زک روی صفحه اخمش پر رنگ تر شد و دستش رو روی دایره سبز رنگ کشید و تماس رو برقرار کرد ...+(لویی) : زک؟
- سلام اقای تاملینسون ، اممم ... ببخشید مزاحم شدم ولی ... یه مشکلی پیش اومده
لویی کلافه دستش رو روی صورتش کشید و نفسشو با صدا بیرون داد و با لحنی عصبانی گفت :+ ینی چی که مشکلی پیش اومده؟ من الان فقط بیست دیقه ست که از اون شرکت فاکی برگشتم ، چطوری میتونی انقد سریع مشکل درست کنی ها؟
- من .. من .. خب نه اخه اقای کالدر همین الان تماس گرفتن و گفتن که قصد فروش سهامشونو دارنچشمای لویی تو یه لحظه گرد شدن و با تعجب و شک پرسید :
+ چیکار کنه؟
- سهامشونو بفروشن اقا ...پلک هاشو محکم روی چشم هاش فشرد و با زبونش لب هاش رو تر کرد و اروم و نا مطمئن گفت :
+ بخرش
- چی
+ گفتم بخرش ... سهام کالدرو ازش بخر-ولی رییس...
+ همینکه گفتم حالام برو کاری ک بهت گفتمو بکن
گوشی رو از گوشش دور کرد و بدون اینکه منتظر جواب زک باشه به تماس خاتمه داد ...عصبی از روی مبل بلند شد و سمت اشپزخونه رفت که زنگ خوردن دوباره گوشیش باعث شد دستاشو بی حوصله توی موهاش ببره و سمت مبل برگرده ، با دیدن دوباره اسم زک زیر لب فحشی داد و دوباره سمت اشپزخونه برگشت .
در یخچال رو باز کرد و پاکت شیر رو بیرون اورد و از توی کابینت یه لیوان برداشت و از شیر پرش کرد ،
همینطور ک نگاهش به تی وی بود شیرش رو سر کشید و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که از ترشی شیر سمت سینک بدوه و تمام شیری ک توی دهنش بود و تف کنه بیرون ....
سمت پاکت شیر برگشت و تاریخ انقضاش رو نگاه کرد و زیر لب فحشی هم نثار اون کرد .صدای کوبیده شدن مشت روی در باعث شد تا ابروهای لویی با تعجب بالا بپره و از اشپزخونه بیرون بره ...
از چشمی در به بیرون نکاه کرد و وقتی نایلو دید در و باز کرد :
+ چته نایل چرا مث وحشیا افتادی به جون در؟
- ببخشید که زنگ خونت خرابه ها ... ببین
VOUS LISEZ
Live in memories (LARRY STYLINSON)
Fanfictionاحساس ميكنيم زنده ايم و زندگي مي كنيم اما همه ي ما زير غباري از دلتنگي دفن شديم...