8_YoU

176 29 79
                                    

  [ پارت اخر ]

بعد از رسیدن به هتل و انجام دادن کارهای اقامت در هتل فیزی و لوتی و جوانا باهم به گردش رفتن و درخواست های زیادشون برای چهار نفره رفتن از طرف لویی رد شد .

بعد از رفتن دخترا لویی خسته روی تخت نشست و دفترچه ی کوچیک و رنگ و رو رفته رو از توی جیبش در اورد .

"دفترچه خاطرات عزیز
رفتار های هری روز به روز سرد تر میشه . نمیدونم چه اشتباهی مرتکب شدم که ناراحتش کرده.
متوجه میشم که سعی میکنه با من خوش رفتاری کنه اما نمیدونم چه چیزی باعث این تظاهر شده.
نکنه از بودن با من خسته شده؟ "

لویی گیج تر از قبل و پریشون سراغ خاطره ی بعدی رفت
دستخط و نوشته ها به لویی این اطمینان رو میداد که نویسنده یک دختره ولی هری هیچ وقت از دوست دختری با لویی حرف نزده بود!

این چه گذشته ای بود که هری قصد پنهان کردنش رو داشته؟
افکار مزاحمش رو‌ پس زد و خاطره ی بعدی رو خوند

"دفترچه‌ خاطرات عزیز
هری این چند شب گذشته دیر تر به خونه میاد
پیرهنش بوی سیگار میده ، خسته و آشفته ست.
به من چیزی نمیگه ، پنهون کاری میکنه !
وقتی بحث اینکه ،آیا  میخواد این رابطه رو بهم بزنه، رو پیش کشیدم ،
خیلی عصبانی شد و دعوا راه انداخت . شایدم من موقع خوبی رو انتخاب نکردم چون هری خیلی مشروب خورده بود
چقدر زندگی برام سخت شده"

لویی بدون اینکه منتظر چیز دیگه ای بمونه شروع به خواندن خاطره ی بعدی کرد

" دفترچه خاطرات عزیز
این چند روز گذشته بدترین روز های عمرم بود. وضع حتی از قبل هم بدتر شده دیگه کمتر با هم حرف میزنیم و بیشتر دعوا میکنیم
هری کم حوصله ست هر موقع داره با تلفن صحبت میکنه و من میرم پیشش سریع بحثو عوض میکنه درسته که نمیتونم ببینمش اما
می فهمم . شاید همین قضیه خستش کرده و‌بهش حق میدم
احساس میکنم حس علاقه بینمون از طرف هری از بین رفته و فقط حس ترحمه . این برام از همه چی بدتره . "

Live in memories (LARRY STYLINSON)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora