3_CraZy FoR YoU

203 64 114
                                    

2 August_ 10 p.m

- الو زینی ؟ تو کجایی؟
با نگرانی پرسید و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای خسته ی زین گوشتش رو پر کنه
- من دم درم لی .. درو باز می کنی ؟

بلافاصله  تماس رو قطع كرد و از روي كاناپه بلند شد و به سمت ایفون رفت و دکمه ی باز شدن در رو زیر انگشت هاش فشرد و دم در منتظر موند تا زين از پله ها بالا بياد ...
بعد از ديدن قامت خميده و درمونده زين لحظه ي ديگه اي رو تلف نكرد و با قدم هاي بلند خودش رو بهش رسوند وبدن خستش رو بين بازوهاش گرفت ...

دست هاي زين دور كمرش حلقه شد و سرش رو به سينه ي لیام چسبوند و سعی کرد بغض توی گلوش رو قورت بده ...

ليام بوسه ي كوچيكي روي موهاي نرم زين گذاشت ...
پسر چشم عسلي لبخند كم جوني زد و از ليام كمي فاصله گرفت تا بتونه صورت زيباش رو خوب نگاه كنه ...

چشم هاي ليام روي سياهي زير چشم هاي پسر روبه روش كه نشون از بي خوابي هاي متعددش داشت قفل شد و زير هردو چشم زين رو بوسيد که باعث شد زین لبخند بزنه
- خستم لی ...میزاری بیام تو یا برگردم ؟

پسر بزرگتر لبخند شیرینی زد و تو یه حرکت از زیر زانوی زین گرفت و بلندش کرد و به جيغ خفه اي كه از گلوي زين بيرون اومد توجه نكرد ...
در رو با پشت پاش بست و همونطور که زین رو تو بغلش گرفته بود به سمت اتاق خواب رفت ...و زین رو اروم روی تخت گذاشت و کنارش دراز کشید ...

دستش رو جلو برو و طره ای از موهای تازه رنگ شده اش رو که رو صورتش افتاده بود عقب زد و پشت گوشش گذاشت ....
-خب... ميخواي بگی چی شد بیبی ؟

با تردید پرسید و دستش رو روی کمر زین گذاشت و بیشتر به سمت خودش کشید جوری که موهای نرم زین سینه ش رو قلقلک می دادن ....
زین دستش رو نوازش وار روی سینه ی لیام کشید و سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد...

ز«وقت نشد بهت بگم دیشب ... پس فقط یه تکست دادم بهت که میرم دنبال لویی...
حالش خوب نبود میتونستم بفهمم از حالت چهره اش ...رفت بیمارستان ...به زور راضی شد که شب بره خونه و خودمم پیشش موندم تا صبح ک دوباره رسوندمش بیمارستان  ... پیش هری »

لیام انگشت هاش رو توی موهای نرم زین فرو برد و روی سرش رو بوسید  و اروم زمزمه کرد : « دیگه هیچ وقت بی خبر نرو زین .. میدونی چقد نگرانت شدم اره ؟ نمیدونی از دیشب چی بهم گذشت ... چرا تلفنتو جواب ندادی؟»

نگاهش رو به سمت پلک های بسته ی زین سوق داد ، نفس هاش منظم و اروم شده بودن و معلوم بود که خوابیده ، شیرین خندید و خودش هم سیاهی پلک هاش رو روی چشمهای شکلاتی رنگش انداخت و حلقه ی دستش رو دور کمر زین تنگ تر کرد ...

Live in memories (LARRY STYLINSON)Where stories live. Discover now