با قدم های بلند پله هارو بالا رفت و راهرو رو از نگاهش گذروند تا چشمش به لویی افتاد ...
دستاش رو به شیشه چسبونده بود و چشماش از اشک لبريز بود ...
ابروهاش در هم گره خوردن و پاهاش رو حركت داد و اروم لويي رو صدا كرد درست قبل از اينكه پسر با زانوهاش رو زمين سرد بيفته و تن بي جونش روي سراميك ها رها شه ...چشماش تو يه لحظه گرد شدن و دست پاچه برگشت و به دور و ورش نگاه كرد ...
هيچ كدوم پرستار ها حواسشون به لويي نبود و تمام تمركزشون رو پسر جووني بود كه تو اتاق كناريشون با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد ...با قدم هاي سريع خودش رو به لويي رسوند و كنارش زانو زد ... سرش رو تو بغل گرفت و چند بار اروم به گونه ش ضربه زد و سعي كرد جلوي بزرگ تر شدن بغضش رو بگيره ...
- لويي ... لوييلای پلک های لویی اروم باز شد و بعد از اینکه یه نگاه سریع به کنارش انداخت ، نگاهش روی چشم های عسلی زین قفل شد ...
چشم هاش یه لحظه گرد شدن و بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره با کمک ارنج هاش سریع از جا بلند شد و به دردی ک توی سرش پیچید توجه ای نکرد ...تن بی رمقش رو به سمت در باز اتاق 147 کشوند ...
سرگردان و گیج نگاهش بین نگاه نا امید دکترهایی ک بالای سر هزاش بودن قفل شد ....
نه این امکان نداشت این نمیتونست واقعی باشه ...قدم هاش رو به داخل اتاق سوق داد و پاهاش بی اختیار اونو به لب تخت هری کشوندن ...
کنار تخت زانو زد و اجازه داد اشک هاش بی وقفه روی گونه اش سر بخورن ...
دست لرزونش رو جلو برد و گونه ي يخ زده ي عشق مرده ش رو لمس كرد ...اينم يه كابوس تلخ ديگه بود ؟ كابوسي ك هيچ بيدار شدني در پايان نداشت و از واقعيت واقعي تر بود ؟
با اشاره ي چارلي همه ي پرستار ها و دكتر ها از اتاق بيرون رفتن ...
قطره ي اشكش رو پاك كرد و با خودكارش روي تخته چيزي نوشت :
هري ادوارد استايلز ساعت مرگ :August 7_ p.m 7:17نگاه غمگینی به پسر بیچاره ی روبه روش ک بی وقفه اشک می ریخت انداخت و پشت سرش در رو بست و اجازه داد تا چند دقیقه با جسم بی جون عشقش خداحافظی کنه ...
دختر کنار شیشه ایستاد و دستش رو روی شونه ی پسر بهت زده ای گذاشت ک هنوز مرگ دوستش رو باور نکرده بود ...
صورت زین به سمتش برگشت و اولین قطره اشکش روی گونه اش فرو افتاد...
چجور باید باور می کرد ک دوست ده سالش درست تو اتاق رو به روش بعد از یک سال جنگیدن چشماشو برای همیشه بسته؟ چجوری باید تسلیم قوی ادمی ک میشناخت رو باور می کرد ؟چشم هاش رو بست واشک هاش پشت پلک هاش صف بستن ...
-زي؟
ابروهاش رو تو هم كشيد و لب هاش رو بهم فشرد ...
دست هاش رو توي جيب شلوارش برد و با پاهاش بالا و پايين رفت ...
نميدونست چجوري بايد به ليام بگه ك همين چند لحظه پيش بهترين دوستش توي تخت بيمارستان جون داده ...
YOU ARE READING
Live in memories (LARRY STYLINSON)
Fanfictionاحساس ميكنيم زنده ايم و زندگي مي كنيم اما همه ي ما زير غباري از دلتنگي دفن شديم...