«یه خواهش ... لطفا هر کسی که این پارتو میخونه حتما پارت بعدی رو هم بخونه :﴾ »
"دستشو روي ديوار سرد و يخ زده ي راهروي بي انتهاي رو به روش كشيد ... لامپ هاي كم سوي بالا سرش قطع و وصل ميشدن و دلهره ي لويي رو بيشتر مي كردن ...
اينجا كجا بود كه لويي انقدر تنها و بي پناه توش گير افتاده بود ؟ جايي كه هر ثانيه تنش بيشتر مي لرزيد و ترس رو به تمام وجودش عرضه مي كرد ...انگشاي دستش به يقه ي لباسش چنگ زدن و سعي داشتن تا راه نفس بسته شده اش رو براش باز كنن...گره ي دردناك توي گلوش بزرگ و بزرگتر ميشد و اشك هاي گرمي كه توي چشماش حلقه ميزدن ديدشو تار مي كردن ...
چرا پس تموم نميشد ؟ چرا هر چي جلوتر مي رفت از روشنايي دورتر ميشد و بيشتر تو دل تاريكي فرو مي رفت ؟ اينجا راهروي كجا بود چرا لويي توش گير افتاده بود و هيچ راه فراري نداشت ؟
انگشت هاي دستاي يخ زدش رو روي شقيقه هاي دردناكش گذاشت نگاه سرگردانش رو بين راهرو هاي تودر تو و غرق در تاريكي دوخت... كجا بايد مي رفت ؟
تمام توانش رو توي پاهاي كم جونش جمع كرد و شروع به دويدن كرد ...
نميدونست كجا ولي ميدويد ، ميدويد تا تموم شه ... سرش رو از روي شونه اش برگردوند و همونطور كه ميدويد به پشت سرش نگاه كرد ...چشماي بارونيش رو به انتهاي راهرويي كه نميديد دوخت و اروم اروم سر جاش ايستاد و دست از دويدن بي نتيجه اش كشيد ... چي تونسته بود اينجور اقيانوس چشماش رو طوفاني و باروني كنه ؟ ... تنهايي؟ ترس ؟ اينكه نميدونست كجاست؟ ...
كلافه نگاهش رو بين راهرو هاي پيچيده دور تا دورش كه محاصره اش كرده بودن چرخوند و هق هق ريزي از بين لب هاش ازاد شد ... به كي بايد پناه ميبرد ؟ كي پناهش ميداد ؟
لويي فقط يه اغوش رو براي گم شدن داخلش ميخواست ... اغوشي كه براش فرقي نداشت كجا باشه ، لويي هميشه تو اون اغوش اروم مي گرفت...زانوهاي ناتوان و خسته اش بيشتر از اين نتونست دووم بياره و لويي هم تلاشي براي سر پا ايستادن نكرد ... روي كاشي هاي سفيد نشست و زانوهاش رو تو بغلش گرفت و مثل
يه پسر بچه تنها سرش رو روي زانوهاي دردناكش گذاشت ... همه جا تاريك بود و تنها روشنايي اونجا رو چنتا لامپ كم سو كه مدام روشن و خاموش ميشدن تشكيل ميدادن ...مي ترسيد ، بي اندازه ميترسيد و قلبش محكم تر از هميشه به قفسه ي سينش مي كوبيد و وحشت رو توي رگ هاش به حركت در مياورد ...
با بيچارگي چشم هاي اشك الودش رو بست و سرش و رو به ديوار بي انتهاي پشت سرش تكيه داد ...
YOU ARE READING
Live in memories (LARRY STYLINSON)
Fanfictionاحساس ميكنيم زنده ايم و زندگي مي كنيم اما همه ي ما زير غباري از دلتنگي دفن شديم...