Part 3🌸

4.6K 755 21
                                    

تهیونگ در سکوت مشغول تماشای نامجونِ درحال تایپ بود . حدودا یه ربع میشد که اوضاع به همین منوال بود و کم کم حوصله ی تهیونگ داشت سر میرفت چون تماشا کردن نامجون به هیچ وجه سرگرم کننده نبود .
تهیونگ :
" هیونگ ... "
نامجون وسط حرفش پرید :
" اصلا فکرشم نکن تهیونگ ! "
تهیونگ با شنیدن جواب صریح نامجون آه کشید .
بعد از اینکه دعوای نه چندان کوچیکش با جونگ کوک رو به نامجون گفت ، نامجون کاملا شوکه شده بود . اما سریع خودشو جمع و جور کرد ، تهیونگ رو از اتاق بیرون کرد و مستقیم رفت تو اتاقش . ساعت ها مشغول تماس گرفتن با کارکنان حاضر توی دعوا بود تا مطمئن بشه این قضیه به بیرون درز نمیکنه . حتی با خود جونگ کوک هم تماس گرفت .
خبرنگارها برای یه همچین دعوا و کل کلی حاضر بودن کلی پول بدن . اما الان حدود یک هفته از اون ماجرا گذشته بود و خبری نبود ... این یعنی نامجون بیشتر از اون چیزی که تهیونگ فکرش رو میکرد زرنگ بود .
تهیونگ :
" میدونی ... من واقعا خیلی خیلی متاسفم نامجونی ."
با اینکه نامجون به تهیونگ نگاه نمیکرد اما مشخص بود حواسش به تهیونگه .
تهیونگ :
" خیلی رو اعصابم بود . باید اونجا میبودی و میدیدی چجوری داشت حرف میزد ، هیونگ . مطمئنم اگه حرفاشو میشنیدی بیشتر از چیزی که سر من داد زدی ، سر اون داد میزدی ."
نامجون با حرص جوابشو داد :
" نه داد نمیزدم چون مشکل من اون نیست تهیونگ .  مشکل من یکی ، تویی !  و همش مشکلاتی رو برام به وجود میاری که اگه جلوی دهنتو بگیری هیچ کدومش به وجود نمیومدن . "
تهیونگ سعی داشت از خودش دفاع کنه :
" اما کاملا رو اعصاب بود ! "
نامجون :
" و تو هم خیلی بچه شده بودی ! "
تهیونگ با نگاه نامجون خجالت کشید و سرشو پایین انداخت .
نامجون تقریبا یک سال بزرگتر از تهیونگ بود اما بعضی وقت ها تهیونگ حس میکرد ۳۰ سالی بینشون تفاوت سنی هست .  نامجون به جای رفتار مثل یک دوست یا برادر بزرگتر ، بعضی وقت ها درست عین یک پدر با تهیونگ رفتار میکرد و تهیونگ هم عاشق این رفتارهای نامجون بود .
تهیونگ دلش برای خانوادش خیلی تنگ شده بود و بودن با نامجون بهش حس امنیت میداد . حس میکرد کسی هست که ازش مراقبت میکنه .
تهیونگ :
" ازم ناراحت نشو نامجونی . میدونی خوشم نمیاد وقتی ازم ناراحتی . متاسفم که مجبور شدی بخاطرم انقدر مشکل تحمل کنی . ولی باور کن نتونستم چیزی بگم وقتی داشت اونطوری منو خراب میکرد . "
نامجون آه کشید و گیجگاه هاشو با دستش ماساژ داد :
" راستش فکر کنم یه جورایی تقصیر من هم هست."
تهیونگ سوالی به نامجون خیره شد .
نامجون :
" بار اولی که همدیگه رو دیدیم بهت گفتم هیچوقت نزار کسی بهت توهین کنه و همیشه از خودت دفاع کن . پس فک کنم الان باید بهت افتخار کنم . "
تهیونگ لباشو با ناراحتی جلو داد .
نامجون لبخند عمیقی زد که باعث شد چال های لپش به قشنگی دیده بشن . سرشو دوباره برگردوند سمت کامپیوتر .
نامجون :
" ولی اینم گفته بودم هیچوقت انسانیت و اخلاق خوب داشتن رو فراموش نکن . پس انقد ادای بچه مظلوما رو درنیار و محض رضای خدا آدم شو . "
تهیونگ :
" من واقعا واقعا متاسفم هیونگ ... ولی کاملا رو اعصابم بود . قول میدم رفتار خوبی داشته باشم . "
نامجون :
" ببین تهیونگ . دفعه دیگه که خواستی باهاش یه جا بشینین و همش سرهم داد بکشین ، توی یه جای خلوت اینکارو کنین تا من مجبور نشم یک هفته ی تمام تلاش کنم تورو از چنگ اون خبرنگارای لعنتی نجات بدم ... خلاصه ، الان کلی کار دارم پس بهتره بری خونه . هروقت لازمت داشتیم بهت زنگ میزنم . اوکی ؟ "
تهیونگ از جاش بلند شد و سمت در رفت .
تهیونگ :
" اوکی . امیدوارم زود زنگ بزنی ."
نامجون خندید :
" برو خداتو شکر کن کسی از این قضیه چیزی نفهمید وگرنه همه دورتو خط میزدن جناب تهیونگ . "
تهیونگ :
" با هوسوک حرف بزن . مطمئنا قبول میکنه . "
نامجون بهش چشم غره رفت . تهیونگ چیزی درمورد شرط بندی کوچولویی که با جونگ کوک کرده بود به نامجون نگفته بود چون ذاتا نامجون نمیتونست توی اون مورد بهش کمک کنه و مطمئنا حتی ناراحت میشد اگه میفهمید بهترین عکاس کره سعی داره کار اونارو خراب کنه .
نامجون :
" مطمئنم هوسوک هم از دیدن قیافت خسته شده ، ولی باشه . چیزی شد بهت خبر میدم  . مراقب خودت باش . ورزشاتم یادت نره . "
تهیونگ برای نامجون روی هوا بوس فرستاد و گفت :
" فراموش نمیکنم . خدافظی هیونگی ! "
نامجون زیرلب خداحافظی گفت . تهیونگ خوب میدونست نامجون خوشش نمیاد کسی موقع کار مزاحمش بشه پس بیرون رفت .
راهشو سمت خونش کج کرد . توی راه همش به فکر نامجون و زندگیش بود و اینکه باید یکی رو پیدا میکرد تا با نامجون قرار بزاره .
یهو صدای گوشیش سکوت ماشین رو شکست و تهیونگ رو از فکر بیرون آورد . با دیدن اسم روی صفحه ی گوشیش لبخند زد و تماسو وصل کرد .
جیمین :
" سلام ته ته . سرت شلوغه ؟ "
ماشینو پارک کرد . ازش بیرون اومد و درشو قفل کرد .
تهیونگ :
" ناع . چرا ؟ ‌چیزی شده ؟ "
جیمین :
" عکس برداریم ۲۰ دقیقه دیگه شروع میشه و تا اون موقع بیکارم . سرگرمم کن تهیونگ . "
تهیونگ از آسانسور بیرون رفت و در خونشو باز کرد .
تهیونگ :
" اوکی میتونم اینکارو کنم . تو یکی رو راحت میشه سرگرم کرد . عا راستی . با اون پسرعوضیه عکسبرداری داری ؟! "
جیمین خندید :
" با جونگ کوک قرار عکسبرداری دارم تهیونگ . انقد بد نباش ."
تهیونگ خودشو رو مبل پرت کرد و چشماشو توی کاسه چرخوند .
جیمین :
" اوه اره یادم افتاد دوتا چیز رو باید برات تعریف کنم . خب انتخاب کن . اول خبرخوب رو بگم یا خبر بد ؟ "
تهیونگ :
" اول خوبه رو ."
جیمین خندید :
" باشه ... خبر خوب اینه که به نظر جونگ کوک تو واقعا جذاب و سکسی هستی . "
تهیونگ با حرص غر زد :
" وات د فاک جیمین ! این الان دقیقا کدوم قسمتش خوب بود ؟! "
جیمین ریز خندید :
" تهیـــــونگ بس کن ! الکی ادا درنیار . خودم میدونم چقدر دوست داری بقیه فکر کنن که جذابی . مخصــــــوصا وقتی آدمای جذاب فکر میکنن تو جذابی ... و تو قبلا گفتی به نظر جونگ کوک جذابه ... پـــــس ... "
تهیونگ :
" وای باشه جیمین ! نمیخوام دیگه چیز بیشتری بشنوم پس بس کن ."
درواقع تهیونگ اصلا هم از چیزی که شنیده بود ناراحت نبود . خب با اینکه جونگ کوک یه آدم عوضی بود و تهیونگ خوشش نمیومد آدم های عوضی روش نظر داشته باشند ولی خب جونگ کوک که روی تهیونگ نظر نداشت . اون فقط فکر میکرد تهیونگ جذابه .
یهو یه چیزی توی ذهنش جرقه زد .
تهیونگ با ناباوری صداش رو بالا برد :
" و..وایسا ببینم . جونگ کوک درمورد من با تو حرف زده ؟!؟؟! "
جیمین :
" خب اره . ولی از طرفی حرفای بدی که پشتت گفته رو نمیگم چون به اون هم حرفای بدی که تو پشتش گفته بودی نگفتم . پس درموردشون نپرس . "
تهیونگ آب دهنشو قورت داد . شدیدا کنجکاو شده بود . قرار نبود از جیمین چیزی بپرسه ولی خب هنوز هم کنجکاو بود .
تهیونگ :
" به هرحال چرا داری اینارو بهم میگی ؟ "
صدای جیمین لرزید و پر از اضطراب شد .
جیمین :
" اوه اره . چیزه ... این دقیقا قسمت بد خبره ! .... مـــــن احتمالا .. بهش گفتم که به نظرت اون خیلی جذابه ! "
برای لحظه ای جو توی سکوت فرو رفت .اما این سکوت با صدای عصبی تهیونگ شکست .
تهیونگ :
" پارک جیمین ! الان منظورت اینه که تو به بزرگترین دشمن من گفتی من فکر میکنم اون جذابهههه !؟؟ "
جیمین :
" تهیونگ تو فقط یه بار اونو دیدی و داری حرف از بزرگترین دشمن میزنی !؟ وقتی دارین درمورد همدیگه بد میگین دلم میخواد خودمو دار بزنم . "
تهیونگ :
اون بزرگترین دشمن منه چون کسیه که بیشتر از همه ازش متنفرم . واقعا دلم نمیخواد که برای بار دوم با اون آدم ... "
جیمین حرفشو سریع قطع کرد :
" نگو تهیونگ ! هیچی نگو . نمیخوام بشنوم . اون دوستمه تهیونگ ! بفهم اینو . "
تهیونگ :
" حالا هرچی . بهش چی گفتی دقیقا !؟ "
جیمین :
" خب من و اون باهم ورزش میکنیم . داشتیم نرمشای مخصوص بازوها رو میکردیم ، یادته یه بار گفتی به نظرت بازوهاش انقد جذابن که دلت میخواد با اونا تورو خفه کنه ؟ خب اینو گفتم . اها برای اینکه حالتو خوب کنه باید بگم اونم گفت به نظرش پاهای تو خیلی جذاب میشن اگه دور کمر اون حلقه بشن وقتی که ... "
تهیونگ :
" بسه بسه جیمین ..... ببینم نظرم رو که درمورد پاهاش دادم رو که نگفتی بهش ؟ "
جیمین :
" یادم نیس ولی یادم ننداز چون مطمئن نیستم ایندفعه از دهنم دربره یا نه . "
تهیونگ :
" پوووففف جیمین تو واقعا خنگی . من چرا باهات دوست شدم ؟! "
جیمین :
" چون من کاملااااا دوست داشتنی ام . "
تهیونگ چشم غره رفت اما نتونست جلوی لبخند کوچیکش رو بگیره .
تهیونگ :
" جیمینی لطفا فیلتر مغز به دهنت رو عوض کن . نمیدونی الان من چقدرررر خجالت زده ام .الان دلم میخواد هرجا که هستی بیام یه مشت بکوبم تو صورتت . "
جیمین بلند خندید . تهیونگ هم با وجود اینکه لبخند زد اما توی دلش آشوب بود.  هیچوقت آدم حسودی نبود چون کلی دوست داشت . اما با دیدن صمیمیت زیاد بین جیمین و جونگ کوک نگران میشد . تهیونگ خیلی زیاد به جیمین عادت کرده بود .
اما باید تصمیم میگرفت که با جونگ کوک کاری نداشته باشه . بالاخره جونگ کوک دوست جیمین بود و تهیونگ نمیخواست جیمین رو ناراحت کنه .
تهیونگ اصلا درک نمیکرد دوست فرشته مانندش چجوری میتونست جونگ کوک شیطانی رو تحمل کنه . البته درک نمیکرد تا اینکه یه روز تهیونگ با فهمیدن اینکه جیمین اونروز بیکاره تصمیم گرفت بره خونه ی جیمین . این کاری بود که هردوشون وقتای تعطیلی میکردن.
وقتی تهیونگ در زد و در رو جونگ کوک باز کرد چندان هم متعحب نشد . اما زیاد هم خوشحال نشد .
لبخند از روی صورت هردو پاک شد و به هم خیره شدند .
تهیونگ بالاخره صداش رو صاف کرد و گفت :
" امم سلام . نمیخوای بزاری بیام تو ؟‌ "
جونگ کوک چندلحظه با حرص روی پاهاش تکون خورد . بالاخره کنار رفت و در رو باز کرد .
جونگ کوک :
" هرچی . "
تهیونگ با حرص داخل رفت و درو با پاش بست .
تهیونگ :
" جیمین اطلاع داری یه حیوون هارشده توی خونت داری ؟! "
جونگ کوک چپ چپ بهش خیره شد .
جونگ کوک :
" عادتته هربار کسیو اذیت کنی ؟ "
تهیونگ با لبخند گنده بهش خیره شد :
" ناع تو مشتری ویژه ای ! "
همون لحظه جیمین از اتاق بیرون اومد . بازوهاشو با حرص بغل کرده بود و به اون دوتا خیره شده بود .
جیمین :
" ‌محض رضای خدا میشه یه بار بحث نکنین ؟ "
حرفای نامجون توی سر تهیونگ اکو میشد و جلوی خودشو برای حاضرجوابی میگرفت . اما از طرفی شیطان وجودش بهش میگفت جونگ کوک رو اذیت کنه .
جونگ کوک بالاخره دهن باز کرد و تهیونگ رو از فکر بیرون آورد :
" تقصیر من نیست تو با این عوضی بی تربیت دوستی . "
شیطان وجود تهیونگ خنده ی هیستیریکی کرد و نامجون وجودش آه کشید چون میدونست الان قراره چی بشه .
تهیونگ :
" عوضی بی تربیت ؟! تو دقیقا چند سالته ‌؟ ۱۲ ؟! فکر میکردم توی این رابطه من خیلی بچم . اما خداروشکر برعکسش ثابت شد . "
جونگ کوک :
" چه رابطه ای !؟ "
تهیونگ :
" خب جونگ کوک ببین م... "
یهو جیمین داد زد :
" هردوتون همین الان خفه شید ! "
تهیونگ خوب میدونست جیمین به ندرت صداش رو بلند میکرد . فقط زمانی که تا حد مرگ عصبانی بود . آخرین باری که جیمین تا این حد عصبانی بود یک سال پیش بود . با اینکه اون عصبانیت برای تهیونگ نبود اما بازهم ترسناک بود .
جونگ کوک هم انگار جیمین رو شناخته بود . کاملا ساکت شد و با استرس لپش رو از داخل بین دندون هاش گرفت .
تهیونگ سرشو پایین انداخت و گفت :
" دارم میرم خونه . "
تهیونگ خجالت میکشید سرش رو بلند کنه . حق با جیمین و نامجون بود. اون واقعا بچه بود و د راین مورد هم ناراحت بود اما نمیتونست کاری کنه . جونگ کوک چیزی داشت که تهیونگ رو معذب میکرد .
جیمین :
"‌مجبور نیستی تهیونگ . فقط وقتی کنار همدیگه این یکم مودب تر رفتار کنین  . "
تهیونگ سرشو تکون داد و به جیمین خیره شد . نمیخواست چشمش به جونگ کوک بیوفته و نگاه پرتمسخرش رو ببینه .
تهیونگ :
" مشکلی نیست ... فقط .. هروقت سرت خلوت شد بهم بگو باشه ؟ "
جیمین لبخند موذبی زد و گفت :
" من همیشه وقتم برات آزاده ته ته . "
تهیونگ :
"‌اره باشه . بعدا میبینمتون . "
مسیر بین خونه ی جیمین تا خونه ی تهیونگ شاید ساکت ترین رانندگی توی عمر تهیونگ بود .نه رادیو ، نه موزیک و نه هیچ چیز دیگه .
با انگشتاش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود و فقط دلش میخواست سریع به خونش برسه .... اما انگار همه ی ترافیک های سئول امروز برای اون بودن .
وقتی به خونه رسید ، به در بسته تکیه داد . آروم سر خورد ، نشست و این کافی بود تا اشکاش یکی یکی روی گونه هاش سر بخورن . هرکدوم رو پاک میکرد ، اشک بعدی جاش رو میگرفت .
دلش میخواست برای گریه هاش دلیلی نداشته باشه اما دلیل داشت و اون دلیل واقعا داشت اذیتش میکرد . گریه میکرد چون دلش برای جیمین تنگ شده بود .. گریه میکرد چون از دست جونگ کوک عصبانی بود که وقت جیمین رو گرفته .... از طرفی هم گریه میکرد چون از دست خودش ناراحت بود که اجازه داده دلیل به این کوچیکی بین دوستیش با جیمین قرار بگیره .
چشماشو با حرص پاک کرد تا دیگه به خاطر دلیل بی ارزشی مثل جونگ کوک گریه نکنه . دوستی جیمین با تهیونگ قوی تر از این حرف ها بود . فقط باید سعی میکرد جونگ کوک رو نادیده بگیره .
با پشت دستاش چند بار محکم روی چشماش کشید . توی دلش دعا میکرد چشماش پف نکنن چون برای فردا برنامه کاری داشت .
گوشیشو از توی جیبش بیرون آورد و دفترتلفنش رو باز کرد . چشمش به اسم مینجائه خورد . باید اونو صدا میکرد تا استرسش رو تخلیه میکرد .
به منیجائه پیام داد تا بپرسه میتونه بیاد یا نه ... خوشبختانه مینجائه هم گفت تا ۱۰ دقیقه میرسه.

Cut out all the ropes | Kookv/Vkook | CompletedWhere stories live. Discover now