دو روز كه مغز جونگكوك درگير تهيونگ شده! دو روز لعنتي كه جونگكوك دوس داره برگرده به عقب و اصلا با اوليويا به اون پارك جديد نميرفت! شايد عقب تر ميرفت تا استاد عكاسيشو خفه كنه كه ازشون موضوع شادي نخواد! يا شايد عقب تر كه دكترشو عوض كنه! تو اون دو روز تنها چيزي كه مغزشو به چالش ميكشيد تهيونگ بود! جونگكوك فقط به يك چيز نياز داشت! چرا تهيونگ امريكا نيست، چرا دكتر كيم راحبش حرف نميزد، چرا پيوند قلب لعنتيش براي تهيونگ مهم بود!
به خودش ميگفت شايد فقط كنجكاو بوده كه پرسيده؟ يا شايد فضوله؟ اما بازم جوابي نميگرفت! دكتر كيم دوتا پسر داشت و به گفته ي خودش پسر بزرگش خواسته شغل پدرشو ادامه بده و پسر كوچكش تهيونگ عاشق طراحي و كشيدن بوده! پس پيوند قلب جونگكوك بايد براي برادر بزرگش سوال برانگيز باشه نه پسري كه سرش تو رنگ و مداد و قلموِ!
دوباره تو افكارش گم شده بود، همونطور كه دوربين بين دست هاش بود، به تاب بازي دختر بچه ماتش برده بود. دوباره داشت به تهيونگ فكر ميكرد و بي خبر از اطرافش بود! زماني به خودش اومد كه موبايلش زنگ خورد.
سرشو تكون داد و از ماتم زدگي بيرون اومد، دوربينش رو با يك دست گرفت و جسم در حال ويبره تو جيب شلوار تنگش رو بيرون كشيد، مثل هميشه اسم {پر حرف} رو گوشيش بود! كلافه نفسشو بيرون فرستاد و دكمه ي سبز رنگ رو زد تا تماس وصل بشه.
جونگكوك: الو؟
اوليويا: جونگكوكي... دوست مورد علاقه ي من! خرگوشه عضله اي! هيونگ قشنگم...
جونگكوك خنديد، اوليويا زماني قربون صدقش ميرفت كه يه چيزي مي خواست و زماني هيونگ صداش ميزد كه واقعا اون چيز رو با تمام وجودش مي خواست! گوشي رو بين كتف و گوشش نگه داشت و همينطور كه با دست ازاد شدش دنبال كَپ دوربينش مي گشت گفت: ليو اينبار چي ميخواي؟
اوليويا: من ميخوام يه نقاشي جديد بكشم... و خب رفتم سراغ وسايلم...
جونگكوك: پس الان بايد برم يه بوم با رنگ بخرم درسته؟ چيزي كه جا ننداختم؟
اوليويا: گاهي دلم ميخواد خودم بيام ازت خواستگاري كنم و باهات ازدواج كنم انقدر كه همسر نمونه اي هستي!
جونگكوك با شيطنت ابروهاشو شيطاني بالا انداخت و جواب داد: ميبيني چقدر فوقالعادم؟ قدر نميدوني كه!
اوليويا با صداي نازكي مثل دختراي در حال غيبت كردن ادامه داد: اصن من موندم چرا هيچ كس نمياد سمتت؟ هاتي، جذابي، كيوتي، مهربوني، سيكس پك هاتو فراموش كردم! با اون دندوناي كيوت خرگوشيت! واي واي! رون هاي لعنتي و سكسيتو فراموش كردم! اصن ميدوني چيه كوك؟ خودم زنت ميشم غمت نباشه! تو منو داري! منم كه همه چيز دارم و اصن فوق العادم! زوج خوبي ميشيم جونگكوكي! بيا ازدواج كنيم!
جونگكوك به پرحرفي دوستش خنديد، هر چقدر از اين حرفا بدش مي اومد، وقتي اوليويا راجبش پرحرفي ميكرد باعث ميشد بخنده! گاهي از پدر ليو متشكر بود كه به خاطر شغلش اومده بود سئول و به اجبار خانوادشو اورده بود، وگرنه جونگكوك هيچوقت بهترين دوستشو پيدا نميكرد!
YOU ARE READING
Winter | Vkook
Fanfiction"بهار به سمتت اومد... ولي براي من زمستون سر رسيده ... " روز های اپ: متاسفانه نویسنده با بیماری رایترز بلاکی رنج میبره ولی قول میده بچه خوبی باشه بنویسه و اپ کنه*-*