كيم تهيونگ، ٢٣ ساله، دانشجوي رشته ي نقاشي، عاشق انيمه، حيوان مورد علاقش سگ! اينا چيزايي بود كه جونگكوك فهميده بود، برعكس جونگكوك كه همه چيز رو براش گفته بود تهيونگ حرفي نميزد، انگار داستان دل نشيني نداشت!شايد اگه هر وقت ديگه بود جونگكوك اويزونش مي شد تا تمام داستانشو بگه همونطور كه جونگكوك از كام اوتش تا اولين بوسش براي تهيونگ گفت! البته قضيه ي كام اوت كردنش به عنوان يك پسر هوموسكشوال رو نميخواست بگه ولي تهيونگ كنجكاوه و از زير زبونش كشيد! انتظار داشت تهيونگ مثل بقيه پسش بزنه ولي نه! تهيونگ اين كارو نكرد و بهش گفت: تو واقعا قوي هستي كه كام اوت كردي و خود واقعيتو نشون دادي!
داستان جونگكوك اين بود؛ پسر بچه ي ٥ ساله اي كه با اولين حمله ي قلبي جدي و خطرناكش خانوادشو ترسوند و با اين حقيقت رو به رو كرد كه جونگكوك قرار نيست يك زندگي عادي و ساده و بدون دردسر داشته باشه! جونگكوك هيچ وقت تك فرزند نبود و به گفته ي خودش يه خواهر بزرگتر داشت! ولي ازش زياد نگفت و اين تهيونگ رو كنجكاو ميكرد تا از جونگكوك بخواد دوباره هم رو ببينن! جونگكوك گفت از بچگي علاقه ي شديدي به ورزش كردن داشته و بعد از اولين حمله ي واقعيش با وجود خستگي ها و حمله هاي خفيف باز بيخيال نشد! جونگكوك مي گفت وقتي ١٠ ساله شد و دومين حمله ي خطرناكشو داشت، اونجا با دكتر كيم پدر تهيونگ اشنا شد! ميگفت وقتي ١٣ ساله بود، اولين بوسشو داشت!اونجا ميدونست با بقيه فرق داره! مي گفت هميشه گوشه گير بوده و وقتي كام اوت ميكنه بدترين اتفاقات و دوره ي زندگيش رو پشت سر ميزاره!
جونگكوك: هميشه كتك مي خوردم و هميشه ميرفتم خونه چشمم كبود بود و بدنم پر از كبودي هايي كه از كتك اون قلدور ها بود!
تهيونگ عصباني بود... چرا بايد پسر مهربون و زيبايي مثل جونگكوك انقدر درد بكشه؟ اونقدر عصبي بود كه جونگكوك متوجه شد و وقتي دليلشو پرسيد تهيونگ با عصبانيت تمام و فك سفت شده اون قلدور هارو نفرين كرد. همين واسه پسر كوچيكتر كافي بود تا دلش بلرزه!
جونگكوك: ميدوني، اونا نتونستن جلومو بگيرن! من عاشق ورزش بودم، عاشق رقص بودم، عاشق عكاسي بودم... همه چيزو مي خواستم تا اينكه بدترين حملمو داشتم... بدترين و دردناك ترين...
تهيونگ: ميخواي راجبش حرف بزني؟
سرشو تكون داد، ميخواست تنها رازي كه كسي نميدونست رو بهش بگه چون تو همون چند ساعت، تهيونگ تمام اعتمادشو جلب كرده بود! ميدونست حتي اگه مقصر بوده تهيونگ اونو مقصر نميدونه و تهيونگ اونو به چشم يك هيولا نميبينه! قبل از اينكه حرفي بزنه موبايل پسر كوچيكتر زنگ خورد و {پر حرف} رو صفحه چشمك ميزد.
YOU ARE READING
Winter | Vkook
Fanfiction"بهار به سمتت اومد... ولي براي من زمستون سر رسيده ... " روز های اپ: متاسفانه نویسنده با بیماری رایترز بلاکی رنج میبره ولی قول میده بچه خوبی باشه بنویسه و اپ کنه*-*