سئوكجين عكس هارو جمع كرد و داخل البوم ها برگردوند، كاست هاي فيلم هاي قديمشون رو داخل كيف برگردوند و دوربين فيلم برداري قديمي رو داخل كيف مخصوصش گذاشت. بدنش خشك شده بود، دست هاشو كشيد و صداي قلنج استخوان هاشو شنيد.
به تهيونگ غرق خواب نگاهي كرد، درست مثل يه ببر كوچولو، لبخندي زد. امروز به نتايج خوبي رسيده بودن، تونسته بود تمام نياز هاي اون روزش رو بيان كنه بدون ايم و اشاره! خم شد و بوسه اي رو موهاي رنگ شده ي تهيونگ گذاشت. از جاش بلند شد، كيف دوربين و كوله ي سنگين رو برداشت و بيرون رفت.
در اتاق پدرش رو باز كرد، با ديدن دكتر هان و پدرش خشكش زد.
ته ايل: اوه! سئوكجين! بيا بشين!
سئوكجين: اتفاقي افتاده؟
دكتر هان لبخند مهربوني زد و سرشو طرفين تكون داد: راجب تهيونگه، بيماريش و درمانش حرف ميزنيم!
قلبش وايستاد، درمان؟ يعني راهي بود؟! تهيونگ خوب ميشد؟!
دكتر هان: از زماني كه فهميديم تهيونگ تومور داره، سعي كردم با تمام پزشك هايي كه ميشناختم حرف بزنم، راجب تهيونگ باهاشون مكاتبه كردم...
سئوكجين: برين سر اصل مطلب دكتر!
دكتر هان لبخند مهربوني زد و ادامه داد: تهيونگ درمان ميشه... ما ميتونيم تهيونگ رو خوب كنيم!
.
.
.
.
.
ماشين رو جلوي ورودي ايستگاه نگه داشت و دويد داخل ايستگاه، همه از جلو راهش كنار مي رفتن كه جيمين بهشون برخورد نكنه! سرش به خاطر تمام سوجو هايي كه ديشب جونگكوك به خوردش داده بود درد ميكرد، اگه پيداش ميكرد، حتما خفش ميكرد! اصلا دلش نميخواست جونگكوك سوار قطار شه! اصلا دلش نميخواست جونگكوك با تهيونگي كه هيچي يادش يست رو به رو شه! دويد سمت مانيتور و تمام قطار ها رو نگاه كرد، تنها دوتا قطار به سئول ميرفت كه اوليش ٥ صبح حركت ميكرد و قطار دوم ٧!به ساعت وسط ايستگاه نگاه كرد و فحشي داد، ساعت ٥:٠٣ دقيقه بود! صد در صد حركت كرده بود! بايد جلوشو ميگرفت، سكوي حركت قطار رو پيدا كرد و از اينكه هيچكس سوار نشده بود ميخواست بال در بياره!
دويد سمت مسافر ها، هيچ جا نبود! نبايد اين قطار حركت مي كرد! دويد سمت نگهباني كه روي سكو جواب مسافر هارو ميداد، بايد قطار رو نگه مي داشت!
جيمين: سلام جناب! من به كمكتون احتياج دارم!
نگهبان: چه كمكي ميتونم بكنم مرد جوان؟
نفس عميقي كشيد: دوست من بيماري قلبي داره، ميخواد بره سئول پيش دوست پسرش! اما دوست پسرش بيهوشه! اون نميدونه! اين قطار نبايد بره خواهش ميكنم!
انگار نگهبان دلش به حال جيمين سوخت، سرشو تكون داد و توي سوتش دميد و دستشو بالا برد كه راننده ي قطار حركت نكنه!
YOU ARE READING
Winter | Vkook
Fanfiction"بهار به سمتت اومد... ولي براي من زمستون سر رسيده ... " روز های اپ: متاسفانه نویسنده با بیماری رایترز بلاکی رنج میبره ولی قول میده بچه خوبی باشه بنویسه و اپ کنه*-*