پتو رو بیشتر رو سرش کشید و مثل جنین تو خودش مچاله شد. از لحظه ای که برگشته بود خونه رو تخت خوابیده بود و بیرون نیومده بود. جین هیونگش از صبح بیمارستان نرفته بود و در کنار جنگ و دعواش برای غذا خوردن تهیونگ، برای شب غذا درست میکرد.
بوی غذاها اونقدر خوب بود که باید تهیونگ رو گشنه میکرد! ولی بازم تهیونگ بیرون نرفت. دل و دماغ نداشت و ترجیح میداد تنهایی خودشو اروم کنه. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت ۶ بود و تقریبا سه ساعتی بود که سئوکجین هیونگش تسلیم غذا دادن بهش شده بود.
با خودش گفت اگه جونگکوک ناراحت نبود و قبول میکرد بیاد، شاید الان تو بغلش خوابیده بود یا از اون عکس میگرفت تا هر شب نگاهشون کنه!
پتو رو کنار زد و بعد از پوشیدن یه شلوار گشاد از اتاق بیرون رفت. از پله ها بالا رفت و خودشو به اتاق زیر شیروون رسوند. در اتاق رو باز کرد و وارد شد، نگاهی به مکانی که ده ماه به حال خودش رها شده بود انداخت.اتاقی که با عنوان محل کار، خلوت گاهی برای ته بود که هیچوقت برای مدت طولانی ترکش نمیکرد. روزاشو اونجا میگذروند و گاهی شب ها همونجا به خواب میرفت.
اتاق بوی خاک میداد و باعث خارش بینیش شد. نگاهی به کار هاش انداخت، همشون رو خاک گرفته بود و این اتاق به یه گردگیری نیاز داشت.
سمت بوم هاش رفت، دونه دونه از نظر گذروندشون تا شاید بوم خالی ای پیدا کنه. اما همشون پر بود. سمت رنگ ها و قلمو هاش رفت، تیوپ های رنگ خشک شده بودن ولی قلمو هاش هنوز قابل استفاده بودن.
تهیونگ: باید رنگ بخرم! بوم! چندتا هم بوم! اره!
پله هارو پایین رفت و سمت اشپزخونه رفت. جین در حال خورد کردن هویج ها بود و با حضور یهویی تهیونگ نزدیک بود دستشو ببره!
تهیونگ: هیونگ!
سئوکجین: منو ترسوندی بچه! اخ قلبم!
تهیونگ: ببخشید هیونگ! رفتم اتاق کارم، رنگام خشک شده و هیچ بومی ندارم! میخوام برم بخرم، هیونگ سوییچ ماشینتو میدی؟
چشم هاشو درشت کرد و لب هاشو اویزون، شاید اون بهش سوییچ میداد! سئوکجین بهش چشم غره رفت: اگه الان یه چیزی بخوری و خیالم راحت باشه که شکمت خالی نیست، بهت اجازه میدم با ماشینم بری!
تهیونگ ذوق کرد و محکم سئوکجین رو بغل کرد و گونشو بوسید: مرسی هیونگ! مرسی! مرسی!
سئوکجین: حالا بشین بخور!
.
.
.
.
.
.ماشین رو تو یکی از کوچه های کنار فروشگاه پارک کرد و زوذ سمت فروشگاه دوید، به جین هیونگش قول داده بود قبل از ساعت ۸ خونه باشه. در رو که هول داد، صدای زنگوله ی در صدا کرد و شیومین از پشت پیشخون سرشو بیرون اورد.
شیومین: تهیونگ! پسر خیلی وقته از خبری نیست!
تهیونگ: ببخشید هیونگ!
YOU ARE READING
Winter | Vkook
Fanfiction"بهار به سمتت اومد... ولي براي من زمستون سر رسيده ... " روز های اپ: متاسفانه نویسنده با بیماری رایترز بلاکی رنج میبره ولی قول میده بچه خوبی باشه بنویسه و اپ کنه*-*