جونگكوك ساكت بود، نه حرفي ميزد نه كاري ميكرد. فقط گاهي نگاهي به تهيونگ مي كرد و بعد سرشو پايين مي انداخت. جيمين، سئوكجين و نامجون هر سه منتظر بودن هر لحظه جونگكوك از تهيونگ راجب يونگي بپرسه ولي انگار اصلا نميخواست اين كارو بكنه!تقريبا همه چيز اروم بود تا اينكه ته ايل از برگشت نامجون و ايينه ي دق سئوكجين مطلع شده بود! ته ايل بعد از پرس و جو از پرستار ها فهميد اونا پيش تهيونگ هستن. اروم در زد و داخل رفت، نامجون كنار تهيونگ نشسته بود و جيمين از جونگكوك بي حوصله و كسل اويزون شده بود.
ته ايل: پسرا؟
نامجون زود از جاش بلند شد و به احترام دكتر كيم خم شد: دكتر كيم!
ته ايل لبخندي زد و رفت تا بغلش كنه. ته ايل اصلا يادش نبود سئوكجين نامجون رو دوس داشت!
ته ايل: بي معرفت شدي نامجونا! انتظار داشتم نفر اول بياي بهم سر بزني!
نامجون: متاسفم دكتر... راستش خيلي از بقيه بي خبر شده بودم و خب...
ته ايل لبخندي زد و دستشو روي شونه ي نامجون گذاشت: اصلا اشكال نداره پسرم! نظرت چيه به عنوان عذرخواهي قبول كني فردا شب، شام با جكسون بياي خونه ي ما؟ چطوره؟ هوم؟ تازه جين اشپزي ميكنه! مطمئنم دلت براي دست پختش خيلي تنگ شده!
تهيونگ و جيمين اماده بودن جيغ بكشن و بگن نه نامجون كار داره ولي دير شده بود! نامجون قبول كرده بود!
تهيونگ: بدبخت شديم...
جيمين اروم گفت: ما بدبخت نشديم! جكسون بدبخت شد! مطمئنم جين هيونگ تو غذا مرگ موش ميريزه!
ته ايل سمت جونگكوك برگشت :جونگكوك، تو هم بايد بهمون ملحق شي! به هر حال تو هم عضو جديد خانوادموني!
جونگکوک از افکارش بیرون اومد و سعی کرد حرف دکتر کیم رو هضم کنه! سرشو طرفین تکون داد:نه... من... باید برگردم بوسان! مامانم منو میکشه!
ذوق تهیونگ از بین رفت و به پسر کوچیکتر نگاه کرد، جونگکوک نگاهشو از تهیونگ گرفت و زود از جاش بلند شد: جیمینی هیونگ... میشه فقط برسم خونت تا...
جیمین به تهیونگ و بعد جونگکوک نگاه کرد: من با مامانت حرف زده بودم... اجازه داد تا اخر هفته_
جونگکوک حرفشو قطع کرد و تقریبا با حرفش یه تیر تو قلب تهیونگ زد: ترجیح میدم توسط دکتر چویی دستمالی شم تا یه دروغگو! ازت نمیخوام باهام برگردی! خودم با قطار میرم!
از اتاق بیرون رفت و همشون شوکه بودن، ته ایل نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد به در انداخت، همین الان چی شد؟
.
.
.
.
.سیگار جدیدی روشن کرد، ازش کام گرفت و به اسمون نگاه کرد. گوشیش رو روشن کرد تا شاید یه پیام جدید از نامجون داشت؟ اما نه... بعد از اون تماس هول هولی، نامجون دیگه نه جواب زنگ هاشو داد نه تماس هاشو!
این یونگی رو عصبی میکرد! دیوونه میکرد! همین که ۹ صبح نامجون زنگ زد و بعد از چند تا فحش بهش گفته بود تهیونگ خوب نیست، مغزش رو به فاک می داد! عذاب وجدان مثل خوره به جونش افتاده بود و فقط میتونست به برگشت به کره فکر کنه!
بعد از چند کام پشت هم سیگارش رو داخل جا سیگاری خاموش کرد و سرش رو بین دستاش گرفت: چرا خوب نیستی ته؟ چرا؟
موهاش رو بهم ریخت و گوشیش رو برداشت، باید یکی دیگه غیر از نامجون راجب این موضوع می دونست! اول سيوکجین رو امتحان کرد ولی همون موقع که با تهیونگ بهم زد، جین هیونگش بعد از یک صفحه فحش اونو بلاک کرد و دیگه نتونست پیداش کنه!
یونگی: فکر کن! فکر کن!
هوسوک و نامجون رو دوباره امتحان کرد و وقتی جوابی نگرفت، گوشیش رو روی میز پرت کرد: کی پیشته ته؟! کدوم فاکری پیشته که من باهات حرف بزنم؟!
چشم هاشو بست و موهاشو کشید و همون لحظه فرشته نجاتش رو پیدا کرد! بین کانتکت های گوشیش دنبال «موچی» گشت و با پیدا کردن اسمش، شمارش رو لمس کرد و موبایلشو رو گوشش گذاشت.
یونگی: زود باش! جیمین جواب بده! تو همیشه جواب میدی! زود باش جیمینی... هیونگو نا امید...
با صدای نا اشنایی حرفش رو خورد: الو؟! جیمین؟! منم یونگی!
طرف دیگه ی خط سکوت شد و یونگی مطمئن شد اون پسر جیمین نیست!
یونگی: هی صدامو میشنوی؟! خواهش میکنم من باید به جیمین حرف بزنم!
پسر با صدای لرزون ادامه داد: با... با هیونگ چیکار داری؟
یونگی: خواهش میکنم بچه جون! نامجون بهم زنگ زد و گفت تهیونگ خوب نیست! خواهش میکنم! من باید یه طوری مطمئن شم حال تهیونگ خوبه!
پسر: چرا... حالش برات... مهمه؟
یونگی: ببین بچه من اصلا حوصله ندارم! قسم میخورم بر میگردم سئول!
پسر: حالش خوبه! لازم نیست... خودتو نگران کنی! حالش از همه بهتره! بعدشم... من دوست پسرشم!!
قلبش تیر کشید، تهیونگ ادامه داده بود؟! : اسمت... اسمت چیه؟
پسر: جونگکوک! دیگه زنگ نزن!
صدای بوق گوشی، مثل پتک تو سرش میخورد... تهیونگ فراموشش کرده بود؟ تهیونگ دوست پسر داشت؟ اونم الان؟ چرا حالا؟ گوشیش رو روی میز انداخت. نفس عمیقی کشید و سرشو روی میز گذاشت.یونگی: تکلیف من چیه.... ته... فاک بهش!
یونگی داغون بود، تمام ذوق بچگانش برای برگشت به سئول پودر شد... برای چی بر میگشت؟ یونگی طلاق گرفته بود تا برگرده سئول و دوباره با کسی که عاشقشه زندگی کنه! ولی الان چی؟ شاید باید پا پس میکشید و میزاشت رقیبش ببره... شایدم... براش بجنگه؟
——————————————————
جيجي جيجينگ! اپ شد! نظر ندین چس میکنم میرینم تو تهگی و ویکوکو نامجین! با نظر هایتان مرا خوشنود کنید!
به نظرتان کی کتکش دیر شده؟ جونگکوک؟ شایدم تهیونگ؟ شاید نامجون؟ شایدم جیمین که نمیتونه جلو دهن خودشو بگیره؟
میدونین از کاری که کردم خوشنودم؟ 😃 همینی که هس میخوام برینم تو ویکوک 😃
بسه دیگه، خداحافظ شما، وون و کامنت بزارید بوستون کنم^-^
YOU ARE READING
Winter | Vkook
Fanfiction"بهار به سمتت اومد... ولي براي من زمستون سر رسيده ... " روز های اپ: متاسفانه نویسنده با بیماری رایترز بلاکی رنج میبره ولی قول میده بچه خوبی باشه بنویسه و اپ کنه*-*