جونگكوك بي توجه به سرزنش كرد پدر مادرش سعي مي كرد به مسخره بازي تهيونگ نخنده و اوضاع رو بدتر نكنه! لب هاشو داخل دهنش برده بود تا نخنده و سعي مي كرد جدي به مادرش كه از حرص قرمز شده بود مدام بي كلگيشو تو سرش ميزد نگاه كنه اما تهيونگي كه پشتشون ايستاده بود و ادا در مي اورد اصلا اين اجازه رو بهش نميداد!جي سوا: جئون جونگكوك وقتي باهات حرف ميزنم به من نگاه كن!
جونگكوك: مامان داري همش يه حرف تكراري و هميشگي رو بهم ميزني! من خوبم! تهيونگ هيونگ اونجا بود! حداقل ازش تشكر كن اگه اصرار نميكرد منو برسونه، من وسط خيابون ميمردم!
جي سوا ساكت شد و سمت تهيونگ برگشت، تهيونگ خندشو خورد و سعي كرد به جي سوا كه از عصبانيت تصميم قتلشو داشت نگاه نكنه!
جي سوا: تو كي هستي؟! با پسر من چيكار داشتي؟!
جونگكوك: خداي بزرگ! مامان!
جي سوا: خفه شو جونگكوك! جواب بده تو كي هستي؟!
جونگكوك نميتونست اروم باشه! ممكن بود دوباره به خاطر سختگيري مادرش يكي ديگرو از دست بده! خواست حرف بزنه كه تهيونگ بهش چشم غره رفت و كوك ساكت شد.
تهيونگ كوتاه خم شد: كيم تهيونگ! پسر دكتر كيم هستم... خوشبختم!
جيسوا: واسم مهم نيستي كي هستي! با جونگكوك چيكار داري؟
تهيونگ: ما فقط دوستيم...؟
حتي خودشم مطمئن نبود اونا براي هم چي بودن! جي سوا به تهيونگ نزديك شد و جونگكوك سر جاش نيم خيز شد و تقريبا از مادرش التماس كرد: مامان! نكن!
جيسوا: به پسرم نزديك نشو ميفهمي؟! حالام برو بيرون!
جونگكوك خواست داد بزنه و نزاره اونقدر راحت دوست جديدش رو از دست بده اما تهيونگ سرشو تكون داد و سمت در رفت. دو دل دستگيره ي در رو گرفت و كشيد. نفس عميقي كشيد و سرشو سمت جونگكوك كه اماده ي گريه بود چرخوند.
تهيونگ: بعدا ميبينمت كوكي...
جونگكوك: اما... هيونگ!
دير بود و تهيونگ حالا رفته بود! به بالشتش تكيه داد و به مادرش نگاه كرد.
جونگكوك: براي چي اومدي مامان؟
جيسوا: مادرتم! بايد بالا سرت باشم!
عصباني بود و ميخواست با تمام وجود سرشون داد بزنه كه برن بيرون و تنهاش بزارن! دوباره مادرش يه دوست ديگشو ازش گرفته بود و ديگه واسش ناراحتيشون مهم نبود! با حرص تقريبا داد زد!
جونگكوك: همينكه ازم دور باشي، خوبم! دست از سرم بردار و بزار هر غلطي دوست دارم بكنم!
جونگوون: صداتو براي ما بلند نكن جونگكوك!
جونگكوك: يه دليل لعنتي نشونم بده كه چرا نبايد صدامو بلند كنم! ازتون متنفرم! ميشنوي بابا؟! از جفتتون! برين بيرون!
جيسوا: جونگكوك! قلبت!
جونگكوك: به درك! بزار وايسه! بزار همين الان از كار وايسه!
نميفهميد! درد قلبش و التماسش براي اروم زدنش رو نميفهميد، دست چپش به شدت گز گز ميكرد ولي بهش بيتوجه بود و فقط ميخواست اونارو بيرون كنه! دستگاه بالا سرش كه ضربان قلب بالاشو نشون ميداد با بوق هاي رو اعصابش به پرستار هاي بيرون اتاق خبر ميداد كه جونگكوك بايد اروم شه! نفس نفس ميزد و شش هاش براي هوا التماس مي كرد ولي جونگكوك عصباني تر از اوني بود كه بفهمه!
جيسوا: جونگكوك!
جونگكوك: برو بيرون! برو... برو!
گلوش درد مي كرد و حالا به اكسيژن نياز داشت! اروم به سينش ضربه زد. اشك هاش ديدشو تير مي كرد و نفس هاي تند و دردناك مي كشيد. ارزو كرد كاش تهيونگ پيشش مي بود!
سرشو به ديوار تكيه داده بود و به خاطر سر دردش چشم هاشو بسته بود. با صداي پرستار از جاش پريد. همشون ميرفتن تو اتاق جونگكوك! از جاش پريد و رفت سمت اتاق، جونگكوك براي هوا التماس مي كرد ولي اصلا اروم نمي گرفت! يك پرستار مرد دستاشو دور كمر و دستاش محكم نگه داشت تا تكون نخوره. چه بلايي داشت سرش مي اومد؟! حتي خودش هم نمي تونست نفس بكشه! صداها مبهم بود. فقط يه چيزو ميديد، جونگكوكي كه داشت از درد به خودش مي پيچيد. نميخواست به ياد بياره! اصلا دلش نميخواست دوباره اون تصاوير جلو چشماش بياد!
صداي پدرشو مبهم ميشنيد، اطراف براش اروم شده بود و نميتونست بدنشو تكون بده. خاطره ي دردناكش جلو چشمش بود. جلوش بود و انگار دوباره همون تهيونگ ٥ سالست. تمام جزئيات رو به خوبي ميديد. دستايي دور كمرش حلقه شد و عقب كشيدش. نميتونست حرف بزنه، نميتونست اعتراض كنه، فقط به عقب كشيده مي شد و سر دردش چندين برابر شد. اونقدر زياد شد كه چشم هاشو رو هم گذاشت و اخرين صدا صداي سئوكجين هيونگش بود كه بهش مي گفت اون خوب ميشه.
ماهيچه هاي تهيونگ بين دستاش شل شد و تهيونگ بيهوش تو بغلش بود! ترسيد! خيلي ترسيد! تهيونگ رو كشيد تو بغلش و دستاشو روي صورتش گذاشت. تهيونگ بيهوش بود!
سئوكجين: ته؟! تهيونگ؟ هي! تو نبايد بيهوش شي! نبايد بيهوش شي! نبايد! تهيونگ!
به گونه هاي تهيونگ ضربه ميزد تا بهوش بياد. خود لعنتيش دكتر بود ولي نميدونست بايد چيكار كنه! پرستارهايي كه براي همون طبقه بودن به سمت سئوكجين رنگ پريده دويدن تا تهيونگ رو نجات بدن! تنها چيزي كه تو مغز خاموش شده ي تهيونگ مي چرخيد، جونگكوك بود. فقط جونگكوك...
—————————————————
:( خودم اين پارتو دوس ندارم ولي شما دوست داشته باشين، قول ميدم زود زود اپ كنم، تمام تلاشمو ميكنم و خلاصه كه لاو يو^-^
اي لاو يو خيلي زياد و شب بخير💙
YOU ARE READING
Winter | Vkook
Fanfiction"بهار به سمتت اومد... ولي براي من زمستون سر رسيده ... " روز های اپ: متاسفانه نویسنده با بیماری رایترز بلاکی رنج میبره ولی قول میده بچه خوبی باشه بنویسه و اپ کنه*-*