اونقدر حالش بد بود كه سر دردشو حس نميكرد. دست هاش بي حس بودن و فقط كنار بدنش تكون ميخوردن. چشم هاش به خاطر گريه هاي ساعت قبلش، قرمز بودن و رد اشك هاش رو گونه هاش خشك شده بود. موهاش بهم ريخته بود پيرهن سفيدش چروك شده بود و انگشت هاش توي استينش گم شده بود. خسته بود، تقريبا كل بيمارستان رو راه رفته بود و حالا جلوي شيشه ي اتاق نوزاد ها وايستاده بود.نوزاد هاي خواب يا بيداري كه تازه پا به دنيا گذاشته بودن و همشون بوي زندگي ميدادن. تهيونگ مرده بود. نفس ميكشيد، قلبش ميزد ولي مرده بود. گذاشت براي بار ديگه اشكاش صورتشو خيس كنن. از راهرو بيرون رفت و دوباره بي هيچ هدفي راه ميرفت، به خودش كه اومد جلوي اتاق جونگكوك بود، از شيشه ي روي در به صورت غرق در خواب خرگوشش نگاه كرد.
چشم هاش، بينيش، خال روي دماغش، گونه هاش، لب هاش، خال زير لبش. دوست داشت تكتكشون رو ببوسه و بگه تا ابد دوسش داره، با تك تك وجودش حتي با وجود مريضيش. بهش قول ميداد تو تك تك درد هاش كنارش باشه و تنهاش نزاره. چرا زودتر نديده بودش؟ چرا زودتر قلبش براش تند نزده بود؟ چرا زودتر نبوسيدش؟
دستي رو شونش نشست، ميتونست حدس بزنه اوندست مطعلق به كيه، بوي توت فرنگي فقط مطعلق به جيميني بود.
جيمين: ته؟
تهيونگ: من وقت ندارم هيونگ... نه وقت عشق و عاشقي نه وقت زندگي كردن... هميشه دير فهميدم... هميشه!
جيمين تهيونگ رو سمت خودش برگردوند و محكم بغلش كرد، همونقدر كه جونگكوك تنها بود، تهيونگ هم تنها بود! تهيونگ بعد از مرگ مادرش تنها بزرگ شده بود، درسته كه هم سئوكجين هيونگش بود هم پدرش اما هميشه يكي رو نياز داشت تا به سوالات مسخره و بچگانش جواب بده، به تصورات عجيب غريبش گوش بده. تهيونگ به يه همبازي نياز داشت و پارك جيمين اون همبازي بود.
هميشه كنارش بود، هميشه مراقبش بود و هميشه بدون هيچ شك و ترديدي دوسش داشت! جيمين تنها دوستي بود كه تهيونگ رو عجيب نميديد! تو مدرسه نميزاشت كسي تهيونگ رو عجيب يا فضايي صدا بزنه، نميزاشت كسي قلدوري كنه! حتي با اون قد كوتاه و لب هاي قلوه ايش سعي ميكرد ترسناك باشه و قلدور هارو فراري بده تا بيبي تهيونگش گريه نكنه!
جيمين هميشه پيشش بود، حتي وقتي تهيونگ رفت امريكا جيمين با پافشاري و التماس و خواهش تونست خانوادشو راضي كنه تا اونم بره تا تهيونگ تنها نباشه! هميشه به اونا روح هاي جدا نشدني مي گفتن و دوستي اونا به شدت مثال زدني بود! و حالا دوباره جيمين اينجا بود. اينجا بود تا تهيونگ رو اروم كنه و راه درست رو نشونش بده.
دست هاي كوچيك و كپلش رو روي سرش ميكشيد و ميزاشت تهيونگ تو بغلش با ازاد كردن اشك هاش اروم شه. تهيونگ هميشه از داشتن جيمين ممنون بود. هميشه! از اغوش هيونگش بيرون اومد و جيمين زود دستاش رو قاب صورت تهيونگ كرد و با انگشت شستش، اشك هاشو پاك كرد.
YOU ARE READING
Winter | Vkook
Fanfiction"بهار به سمتت اومد... ولي براي من زمستون سر رسيده ... " روز های اپ: متاسفانه نویسنده با بیماری رایترز بلاکی رنج میبره ولی قول میده بچه خوبی باشه بنویسه و اپ کنه*-*