15

443 79 74
                                    

********فلش بك*******
انقدر تند دويده بود كه نفس نفس ميزد و كمي هم احساس سر گيجه ميكرد، امروز جوابش مي اومد!

در ورودي رو باز كرد و بدون توجه به نگهبان كه ترسيده بود به سمت صندوق نامه ها رفت، دنبال عدد ٥٤ گشت. كليد يدكش رو داخل قفل كرد و چرخوندش، بين نامه ها دنبال دوتا نامه ي متفاوت گشت. با ذوق به دوتا نامه ها نگاه كرد و دويد سمت اسانسور.

نمي خواست منتظر اسانسور بمونه، به سمت پله ها دويد و پله هارو ٢ تا يكي بالا دويد، به طبقه ي مورد نظرش كه رسيد در رو فشار داد و سمت واحد ٥٤ دويد.

نامه تو دستش بود و ميخواست با اون بازش كنه، پشت هم در زد تا اقاي خواب الو در رو باز كنه. صداي فحش هايي كه نزديك بود و مخاطبشون بود رو شنيد، ريز خنديد و تا در باز شد، پريد روي پسر خواب الوي رو به روش و بوسيدش.

تهيونگ: صبح بخير هيونگ خواب الو!

يونگي كمر تهيونگ رو گرفت و خميازه اي كشيد: تصميم داشتم انقدر بوست نكنم تا يادت بمونه اين موقع صبح اينطوري ادم رو بيدار نميكنن!

خنديد و يونگي قسم خورد زيبا ترين دوست پسر دنيا رو داره! تهيونگ از اغوش يونگي بيرون اومد و دستشو سمت مبل كشيد و يونگي رو روش هول داد.

نامه هارو جلوي يونگي گرفت و تكونشون داد: جوابا اومد! يالا! بيا مال خودتو باز كن!

يونگي همين الان هم ميدونست داخل اون نامه ها چي نوشته! اصلا دلش نميخواست تهيونگ هم بدونه، يه طوري بايد جلوشو ميگرفت!

به تهيونگ پر انرژي و شادي كه با هزار اميد نامه رو جلوش گرفته بود رو نگاه كرد: پس معطل چي هستي هيونگ؟

يونگي: نميخوام بازش كنم!

تهيونگ: چيزي شده هيونگ؟

يونگي سرشو به طرفين تكون داد و از رو مبل كهنه بلند شد و سمت پسرش رفت؛ با دست چپش كمر تهيونگ رو بغل كرد و به خودش چسبوند و با دست ديگش گونش رو نوازش كرد.

يونگي: ميشه يه كار ديگه بكنيم؟

تهيونگ: هيونگ سه ماهه كه منتظر جوابامونيم و تو اصلا نميخواي بدوني قبول شدي يا نه؟!

يونگي: دوست پسرم اومده خونم، دوست دارم باش وقت بگذرونم! اون نامه ها هم ميتونن صبر كنن!

تهيونگ ميخواست اعتراض كنه ولي يونگي زود تر با بوسه ي نسبتا خيسي خفش كرد!

تهيونگ نميدونست، ولي يونگي خوب ميدونست اون نامه ها قرار بود همه چيز رو عوض كنه!

************پايان فلش بك**********

قرار بود بيبيشو ببينه! قرار بود خرگوش كوچولوشو ببينه! وقتي پشت تلفن صداشو شنيد كافي بود تا دلتنگ تر از چيزي كه بود بشه!

Winter | VkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora