______________________________________
سلام به همه ی عزیزای دلی که تصمیم گرفتن دلشکسته رو بخونن..
لطفا قبل از خوندن قصه به این نکات توجه کنید.
این فیک دارای صحنه های مثبت 18و خشنه، خواهشمندم اگر با روحیاتتون نمیسازه اصلا نخونیدش.. و هیچ چیز این فیک حقیقی نیست و تماما زاده ی تخیلات نویسنده ست.. پس لطفا بعد از خوندنش دنبال دلیل و علت نباشید.
لذت ببرید..______________________________
ᗷᖇᝪᏦᗴᑎ ᕼᗴᗩᖇᎢ
چانبک / کایهون
سادیسمی• خشن• رُمنس• انگست
محدوده ی سنی (18+)
Writer : Teddy***************
به هیچ وجه حق بازگردانی فیک به کاپلهای دیگر رو ندارین.
با کسی که این کارو کنه برخورد میشه.❌______________________________
◢دلشکسته◤
با لباس های خاکی بلند شد و شروع کرد به دویدن نمیدونست کسی که دنبالشه چی ازش میخواد حتی نمیدونست چرا دنبالشه، فقط عقلش بهش دستور میداد که فرار کنه.. شاید کمی تو نوشیدن زیاد روی کرده بود اما مطمئن بود کاری نکرده که باعث دلخوری کسی بشه..
از محوطه ی خیابون گذشت و رسید به یه کوچه، با خودش فکر کرد اگه بتونه یه در باز پیدا کنه خیلی راحت از دست اون ناشناس فرار میکنه.
به انتهای کوچه نزدیکتر شد، ولی هیچ دری باز نبود آخر کوچه بن بست بود و این ترسش رو دو برابر میکرد.. وقتی سایه ی اون شخص رو دید با لرز شروع کرد به صحبت کردن:
▪ ب..ب..ببین من نمیدونم کی هستی و چی از جونم میخوای اگه گوشی یا پولمو میخوای بهت میدم بذار من برم باشه!
اصلا...اصلا چرا دنبالم میکنی همون اول اگه میگفتی خودم کیف پولو بهت میدادم..سایه کم کم تبدیل به تنی تنومند و درشت اندام شد.. آهسته آهسته به پسرک نزدیک شد.. و مقابل چشم های ترسیده ی پسرک ایستاد.
تمام اجزای صورتش رو با نقاب پوشونده بود..جز چشم هاش
شاید اگر اون نقاب سیاه نبود میتونست راحت تر با ترسش مبارزه کنه.
اما نقابی که همه جای صورت اون مرد قد بلند رو مخفی کرده بود موضوع رو ترسناکتر می کرد.. با دیدن چشم های مرد عجیب، پسرک عقب تر رفت، مطمئن شد اون فرد دنبال گوشی یا پول نیست.
چیزی که تو چشم های سیاه اون مرد بود فراتر از به دست آوردن یک کیف پول ساده به نظر می رسید.با قدم های آهسته به پسرک نزدیک تر شد، پسر که دیگه نمیدونست از کدوم راه فرار کنه به ناچار شروع کرد به دفاع از خودش..
YOU ARE READING
ᗷᖇᝪᏦᗴᑎ ᕼᗴᗩᖇᎢ 💔
Fanfiction⚫ عنوان: #دلشکسته 💔 #Completed ⚪ کاپلها: چانبک، کایهون 🔴 ژانر: سادیسمی، خشن، رُمنس، انگست 🔵 نویسنده: تـــدی 🐻 خلاصه داستان ✍ چانبک: بکهیون پسری که شب تولد نوزده سالگیش توسط پارک چانیول بزرگ دزدیده میشه.. چانیولی که به بیماری سادیسم مبتلاست،...