⏳Chapter: 24⏳

5K 593 56
                                    

****************

با یک سینی که یک کاسه سوپ به همراه آب و قرص رو داخلش جا داده بود به اتاق برگشت و متوجه ی بکهیونی که روی تخت زانوهاش رو بغل کرده بود شد.

روی تخت هر دو زانوهاش‌رو بغل کرده بود. و چونه ش روی پاهای جمع شده ش قرار داشت.. با جلو و عقب کردن خودش هر بار چیزی رو تکرار میکرد.
جمله هایی که می شنید تک به تک کلماتی بود که چان خودش رو مقصر واقعی این حال بک میدونست.
حقیقت هایی که هر بار به روشنی روز در حال برملا شدن بود.

▪ دروغ میگه.. آره دروغ میگه...
خودش این بلارو سرم آورد تا منو راحت بفروشه.. آره میخواد منو هرزه ی بارش کنه... میخواد از شرم خلاص شه..
دروغ میگه.. دروغ میگه..
من دیگه پاک نیستم من دیگه دست خورده شدم میخواد از شرم خلاص شه.. دروغ م.. م....

¤ هی بچه!

با شنیدن صداش، بکهیون خشک شد کوچک ترین جنبشی نکرد و دیگه خودش رو تکون نمیداد.. همین طور ثابت موند.. درست مثل یک آدمک چوبی..

از خشم و تنبیه چانیول میترسید.

¤ با توام بچه بیا برات سوپ آماده کردم.. سوپو بخور بعدش باید بری حموم.

بدون کوچکترین مخالفتی دست های گره کرده ش رو از روی زانوهاش باز کرد و با چشم های پف کرده بینیش رو بالا کشید. کمی هوای بیشتری به ریه هاش فرستاد.. تا قلب داغونش رو آروم کنه و باز هم خیلی مطیع جواب چان رو داد:

▪ چش.. چشم ددی

سعی داشت به رفتارهای عجیب بک بی اهمیت باشه و وانمود کنه چیزی نشنیده اما این کار داشت کمی سخت میشد.
انقدر رام بودن.. چان رو هم اذیت میکرد.

به سینی ای که روی میز کنار تخت بود نگاه کرد و با اضطراب دست هاش رو دراز کرد و بعد سوپ رو مقابل خودش گذاشت.. قاشق رو پر کرد و با لرزش دست های لعنتیش سمت دهنش برد. سعی کرد با بغضی که قصد رها کردنش رو نداشت سوپو قورت بده.

با هر قاشقی که به لب های خشکش نزدیک میکرد یک قطره اشک هم داخل سوپ ریخته میشد.. انگار نه اون سوپ تموم شدنی بود، نه اشک های بکهیون..
کنترل کردن اون چشمه های پر آب از دستش خارج شده بود و بدون اراده در حال باریدن بود.. با چشم هاش به تمام محتویات رنگا رنگ سوپ نگاه میکرد ولی هیچ درکی از طعم سوپ نداشت. انگار تنها چشم هاش نبودن که اشتباه میکردن چون بک حتی تو چشیدن غذا هم دچار مشکل شده بود و طعم خاصی از غذا رو حس نمیکرد جز طعم بی ارزش بودن.

چانیول به اشک هایی که پایین ریخته میشد نگاه کرد.
بکهیون به معنای واقعی درهم شکسته بود...
این بکهیون حتی از سایه ی خودش هم میترسید و این برای چان قابل هضم نبود..

 ᗷᖇᝪᏦᗴᑎ ᕼᗴᗩᖇᎢ 💔Where stories live. Discover now