*****************
¿ اون ساختمونو میبینیش! کای با اون پسر اینجا زندگی میکنه.وانگ رو به متیو گفت و با دست اون طرف خیابون و ساختمون سفید رنگی که محل زندگی کای بود رو نشون داد و لبخند زشتی زد.
¿ بهتره حواستو خوب جمع کنی، کای همیشه همین موقع ها میره شرکت.. شاید بهترین وقت برای تنها گیر انداختن اون هرزه همین ساعتا باشه.. چون وقتی کای برگرده دیگه از خونه خارج نمیشه تا فردا.
• خب پس امروز اطرف ساختمون و راه های آسون برای رفتن به واحدی که هستن رو میسنجیم فردا دست بکار میشیم.
چطوره؟¿ خوبه، هر جور که خودت حس میکنی راحت تری کارو پیش ببر هر وقت تو بگی وارد عمل میشیم.
**
روی تخت دراز کشیده بود که صدا تلفن خونه باعث شد تا سهون از تخت پایین بیاد و به سمت پذیرایی حرکت کنه..
با برداشتن تلفن و پیچیده شدن صدای کای تو گوشی چشم هایی که تا اون لحظه بسته بودن خود به خود باز شدن._ چ.. چی ارباب؟ آماده شم...! مگه.. مگه قرار جایی بریم؟
+ یک بار گفتم آماده شو.. تو وظیفه داری بگی چشم.. چرا و اماشو نپرس.
الانم گوشت با من باشه، برو یه لباس مناسب واسه بیرون بپوش میخوام برم جایی کار دارم و لازمه که تو هم کنارم حضور داشته باشی.
_ با... باشه چی بپوشم؟
+ سهووووون، گفتم هرچی که به نظرت مناسب بیرون رفتنه.. به انتخاب خودت یه چیزی بپوش.
تا یک ساعت دیگه میام خونه پس آماده باش.بعد از تموم شدن حرفش به سهون اجازه ی بیشتر سوال کردن رو نداد و سریع گوشی رو قطع کرد.
امروز قرار بود غافلگیرش کنه پس نباید جوری حرف میزد که سهون به احساساتش پی ببره.
اگه میدونست این لحظات ناب ترین لحظات هستن..
بی شک حتی تو انتخاب رنگ لباس هم به سهون پیشنهاد میداد. شاید هم چیزی بیشتر از رنگ لباس! شاید چیزی مثل ابراز عشقی که چند ماهی میشد دچارش شده بود اما از بیان کردنش به طور واضح ترس داشت.هنوز هم گوشی به دست.. با ذوق به مکالمه ای که چندی پیش با کای داشت.. فکر میکرد.. براش مهم نبود گوشی رو روش قطع کرده. در اون لحظه حسی که داشت بیشتر باعث هیجان و خوشحالیش بود..
احساس میکرد این بیرون رفتن با همیشه فرق داره.. و همین کافی بود تا نیشش هر لحظه بیشتر از قبل باز بشه.
دفعات قبل وقتی کای میگفت آماده شو.. حتما قبل از کلمه ی آماده شو!!! رنگ لباس یا حالت موهاش، حتی مدلی که سهون رو قرار بود همراه خودش بیرون ببره رو ذکر میکرد.
اما این بار فرق داشت، این بار این کار رو به خود سهون واگذار کرد.
برای یک بار به سهون اجازه داد همراهش باشه اون هم بدون تعیین کردن تو پوشیدن لباس خاصی..
گوشی رو سرجاش گذاشت و به سمت حموم رفت.. باید امروز زیبا میشد.. باید جوری لباس میپوشید تا کای با دیدنش از اجازه ای که داده پشیمون نشه..
YOU ARE READING
ᗷᖇᝪᏦᗴᑎ ᕼᗴᗩᖇᎢ 💔
Fanfiction⚫ عنوان: #دلشکسته 💔 #Completed ⚪ کاپلها: چانبک، کایهون 🔴 ژانر: سادیسمی، خشن، رُمنس، انگست 🔵 نویسنده: تـــدی 🐻 خلاصه داستان ✍ چانبک: بکهیون پسری که شب تولد نوزده سالگیش توسط پارک چانیول بزرگ دزدیده میشه.. چانیولی که به بیماری سادیسم مبتلاست،...