***************
با رسیدن به دفتر چانیول چند ضربه به در زد.
وقتی صدایی از داخل نشنید.. دستگیره ی در رو آروم به سمت پایین فشار داد و با کمی ترس سرش رو داخل برد و به دفتر نگاهی انداخت.. اما خبری از چان نبود. پس با کمی تعلل داخل شد، اینبار کامل اتاق رو برانداز کرد.وقتی دید اتاق خالیه.. سمت میز حرکت کرد و با استرس روی یکی از صندلی ها نشست و چانیول رو صدا کرد:
▪ ددی
ددی تو کجایی.. مگه نباید اینجا باشی؟ الان کای از اینجا اومد بیرون! من چشمام به در بود. مطمئنم تو ازش بیرون نیومدی.. اما الان اینجا نیستی یعنی کجا میتونی باشی؟
یکی از دست هاش رو زیر چونه ش گذاشت و متفکران به این قضیه فکر کرد.
¤ کی بهت اجازه داد بیای تو بچه؟
با صدای چانیول از جا پرید..
▪ من...من در زدم اما تو جواب ندادی...
چانیول ابروهاش رو بالا انداخت و به سمتش حرکت کرد.
¤ یعنی اگه یه دری رو بزنی بعد طرف جواب نده حق داری بدون اجازه واردشی؟ چه استدلال جالبی..
▪ نه خب.. یکم از دراز بودن راهرو ترسیدم، با صدایی که فقط خودش شنونده ش بود زمزمه کرد:
همش حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه.¤ این جواب سوال من نبود، به فرضم یکی نگاهت میکرد حق نداشتی تا اجازه ندادم بیای داخل!
لب پایینش رو به دندون گرفت و نگاهش رو به چانیول دوخت..
▪ معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه.
¤ بلاخره داری یه چیزایی یاد میگیری.. بیا بریم که خیلی خسته م بیبی..
با دستور دادن به بکهیون سمت در حرکت کرد..
اما بکهیون هنوز هم درگیر یهویی ظاهر شدن چانیول بود. با حس کنجکاویی که یکی از بدترین خصلت هاش بود با آرامشی که قصد داشت جواب درستی بگیره، از چان سوال کرد:▪ میگم.. الان تو، داخل اتاق بودی؟ اگه بودی چرا من ندیدمت!!!
اگه نبودیم باز چرا من متوجه ی خارج شدنت از در نشدم...؟
چانیول که نزدیک در بود به سمتش برگشت.. پس مشتاقی بدونی من کجا بودم...!
¤ مطمئنم از دیدن جایی که بودم شگفت زده میشی..
اما فعلا قصد ندارم بهت توضیحی بدم. سوال کردن رو تموم کن و راه بیفت، اگه خیلی از محیط اینجا خوشت اومده میتونی بمونی من درو از بیرون قفل میکنم.بک وقتی فهمید اون دراز قرار نیست جوابی بده..
با فکر کردن به این موضوع که ممکنه واقعا اونجا تنهاش بذاره به سمتش حرکت کرد.▪ اوه نه دارم میام.
به سرعت سمت در دوید و پشت سر چانیول حرکت کرد.
YOU ARE READING
ᗷᖇᝪᏦᗴᑎ ᕼᗴᗩᖇᎢ 💔
Fanfiction⚫ عنوان: #دلشکسته 💔 #Completed ⚪ کاپلها: چانبک، کایهون 🔴 ژانر: سادیسمی، خشن، رُمنس، انگست 🔵 نویسنده: تـــدی 🐻 خلاصه داستان ✍ چانبک: بکهیون پسری که شب تولد نوزده سالگیش توسط پارک چانیول بزرگ دزدیده میشه.. چانیولی که به بیماری سادیسم مبتلاست،...