تو هرگز جوابم رو ندادی در حالیكه خیلی مهمه.
تو كچلی؟
دقیقا طرح ریخته بودم كه تو چه شكلی هستی، تا اینكه رسیدم به سرت و دیگه گیر كردم. نتونستم تصمیم بگیرم كه موهات سفیده یا سیاه یا یه كمی خاكستری و یا هیچكدوم ."بابا لنگ دراز _جین وبستر"
نزدیک کریسمس بود و حال و هوای لندن برفی و درخشان شده بود.
ریسه های نور تو دل خیابون ها و کوچه ها، مغازه ها و کافه های گرم، دونه های یخ زده برف.
شالگردن های سبز و قرمز و کلاه های بافتنی نرم.
هری عاشق جزئیات سال نو بود.عاشق قدم زدن بین مردم و رفتن به کافه مورد علاقش.
روی صندلی کنار پنجره نشستن و غرق شدن تو کلمات و حروف قصه ها و کتاب هاش.اما سال نوی امسال برای هری متفاوت بود.
دیگه خبری از قدم زدن تو خیابون نبود،چون تو هفته اخیر انتشارات پر از کار و شلوغی بود.
کتاب جدید سان شاین بعد از تعطیلات منتشر می شد و همین برای تزریق هیجان به وجود همه کافی بود.هری هیجان زده بود، هم برای رویارویی با کتاب جدید و هم برای جشنی که امشب تو کافه پایین انتشارات برگزار میشد.
زین تصمیم گرفته بود برای سال نو جشنی ترتیب بده، تا همه با انرژی و لبخند های گرم و خوشحال به استقبال سال جدید برند.
باید خستگی و غم از تن همه جدا بشه و رویاها و شادی های جدید اوج بگیرند و تو میدون زندگی شروع به پرواز کنند.لویی با خوشحالی به سمت دفتر زین رفت و با یک حرکت وارد دفتر شد.
زین با تعجب به در نگاه کرد
+لو بهت یاد ندادن قبل از وارد شدن به جایی باید در بزنی؟لویی با بی قیدی شونه هاش رو بالا انداخت و دست زین رو گرفت و اون رو از روی صندلی بلند کرد.
زین با تعجب به کارهای لو نگاه کرد
+چی کار می کنی؟ هی من و داری کجا میبری؟لو به کشیدن دست زین ادامه داد
~وای زین چقدر حرف میزنی! داریم میریم تو سالن همه اونجا جمع شدن.
زین با گیجی همراه لو به سمت سالن رفت
+چرا همه تو سالن جمع شدن؟ مهمونی که امشبه
لو با بی حوصلگی جواب داد
~بیا بریم پیش همه، من توضیح میدم.اون ها به سمت سالن رفتند.
همه اونجا ایستاده بودند و منتظر بودن تا لویی دلیل این گردهمایی رو توضیح بده.
زین به دور تا دور سالن نگاه کرد.
هری رو به روش ایستاده بود.
موهای فرش دور تا دور صورتش ریخته بود و یه بافت لیمویی تنش بود.
زین بوی لیمو شیرین و از همین جا هم حس می کرد.هری متوجه نگاه خیره زین شد و با گونه های صورتی بهش زل زد.
موهای مشکیش براق به نظر می رسید و ته ریش جذابش باعث میشد که هری بخواد همین الان به سمتش بره و دست هاش رو روی ته ريشش بکشه.زین به خیره نگاه کردن ادامه داد و بعد لبخند شیطونی زد و چشمک آرومی و نثار چشمای سبز پسر رو به روش کرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Dreams. |zarry|
Hayran Kurguاین قصه، قصه ی من و توئه قصه ی رویاهایی که گم شده بودن...