𝗙𝗮𝗹𝗹🍁ᵏᵃⁱʰᵘⁿ🍁 ⑤

424 112 32
                                    

●لطفا‌ستاره★دادن‌به‌پارت‌رو‌فراموش‌نکنید●


"فلش بک"

+ازینا دوس داری؟!

به پاکت پاستیل تو دست جونگین نگاه کرد و به نشونه ی منفی سر تکون داد.

این شاید بیستمین بار بود که این سوال ازش پرسیده میشد.

+پس چی دوس داری؟؟

تقریبا نالید و وقتی سهون بهش نگاه کرد، لبهاش آویزون و شونه هاش افتاده بود. توی اون تیپ اسپرتش دقیقا مثل پسر بچه ها بنظر میرسید.

خندید و سریع روش و برگردوند تا بیش از حد لازم، تحت تاثیر جونگین قرار نگیره.

اگر هرکس دیگه ای بود روش میپرید و اونقدر میچلوند و میبوسیدش که هردو از نفس بیفتن.

عاشق بچه و اداهای بچگانه بود.

نمیفهمید چرا اون آدم عجیب تونسته مجموع تموم مورد علاقه های سهون رو تو یه بدن جا بده.

دستش رو دراز کرد و اولین بسته ای که دم دستش اومد، به چنگ گرفت.

_این! ازینا دوس دارم!

بدون اینکه برگرده، بلند گفت و بسته رو نشون داد.

+اما... سهونا... اونم پاستیله.

سهون نگاهی به بسته ی بزرگ پاستیل خرسی نوشابه ای که قاپیده بود، انداخت و تو دلش یک دور خودش و دست بیشعورش رو لعنت کرد و با لبخند برگشت.

_پاستیل خرسی! عاشقشم!

**

" زندگی خوبه! به شرطی که یه وقتایی یکی..."

"پیدا شه خنده های دروغیت و پس بزنه..."

"یه نفر پیدا بشه،میون این آدمکا..."

"به نقاب جعلیه رو صورتت دس بزنه..."

نگاه کلی به سررسیدش انداخت. خیلی وقت بود کمتر مینوشت. شاید از وقتی پاش و تو این خونه، با صاحب مرموز جذاب و محترمش، گذاشته بود.

حدود دو هفته بود که باهم زندگی میکردن. تو این مدت جونگین اکثر اوقات خونه بود.

جلسه ی آخر کلاس هم، به زور سهون رو تو ماشین کنارش نشوند تا باهم به دانشکده برن.

سرکلاس برعکس همیشه، طول سالن رو با قدم های آهسته طی میکرد. وقتی از کنار سهون میگذشت دستی به شونه اش میکشید و باعث میشد بی نهایت احساس رضایت و اهمیت کنه.

گاهی که سهون مشغول درس خوندن نبود، باهم آشپزی میکردن و شب ها با لیوان های قهوه اشون تو حیاط خلوت میشستن و حرف میزدن.

بالاخره وقتی سهون جراتش رو جمع کرد و بحث حلقه و ازدواج رو پیش کشید، جواب هایی شنید که حتی تصورش هم نمیکرد.

𝗙𝗮𝗹𝗹🍁ᵏᵃⁱʰᵘⁿ🍁Mɪɴɪғɪᴄ-FullWhere stories live. Discover now