AғᴛᴇʀSᴛᴏʀʏ🍁 Pᴀʀᴛ₁

611 104 52
                                    

دلم براش تنگ شده. نه از اون دلتنگی های معمولی. دقیقا از همون غیر معمولی هاش. همون هایی که جونت رو تا لب هات میرسونه و با یه خاطره ای که ناخودآگاه تداعی میشه، سرجاش برمیگردونه.

دل من اینجوری براش تنگ میشه.

قهوه ای که سفارش داده بودم جلوم روی میز نشست. نگاهش میکنم. قاشق رو برمیدارم و مشغول حفر کردن اون مایع سیاه رنگه خوشبو میشم. شاید اگه اون صدای ناگهانی من و به خودم نمیاورد، ته فنجون رو دراورده بودم.

دختر میز کناری لیوان آب رو روی پسر روبروییش خالی کرده و برای حسن ختام لیوان رو هم وسط کافی شاپ پرت کرده بود.

هرکس دیگه ای که به این صحنه خیره بود، حتما تصور میکرد این حجم نفرت ممکنه زبونه بکشه و کل سالن رو خاکستر کنه. ولی فقط من میدونستم اون آتش شعله ور توی چشم های بیرحم دخترک، یک خودکشی ناموفق از روی عشقه.

عشق... نفرت... خیلی ها فکر میکنن این دوتا نقطه ی مقابل همدیگه ان. ولی من معتقدم نقطه مقابل عشق، فقط بی تفاوتیه. چیزی که نه من میتونم باشم، نه اون دخترکی که قبل از رسیدن به در خروجی، دزدکی اشکش رو میدزده.

نگاهم و به دفترچه ی روی میز میدم که ناشیانه میخواد نقش سررسید کذاییم رو بازی کنه ولی به شدت ناموفقه. تلخندی میزنم و قاشق رو توی بشقاب میذارم. اصلا نمیفهمم فرو کردن قاشق توی قهوه ی تلخ چه ضرورتی داره و بلافاصله ذهنم یه خاطره ی دیگه رو تداعی میکنه.

نگاهم رو با لبخندی که ته مایه ای از غم داره، به بیرون میدم. چی میتونه آدم رو به کارهای احمقانه و بی دلیل وادار کنه جز ناخوداگاهی که مدام حول یک نقطه ی ممنوعه مانور میده؟ خاطرات گس من، آدمی رو داشت که با قهوه اش دقیقا 3قاشق شکر میخورد.

سری به تاسف تکون میدم و نفس عمیقی میکشم. فنجون رو برمیدارم و لب میزنم. تلخه. درست مثل عطر اون. خدای من... این دل لعنتیه من داره افق های جدیدی رو، رو به میزان دلتنگی های کشنده باز میکنه.

دستی تو موهام میکشم. موهایی که هنوز نوازش انگشت های آدم گمشده توی خاطراتم رو بخاطر داره. مدام با خودم میگم شاید اگر اون دوره ی کوتاه لعنتیه توافقی رو نگذرونده بودم، حالا حالم به مراتب بهتر بود. شاید گمشده بودم ولی حروم نمیشدم. شاید سرد بودم اما ترک نمیخوردم و شاید حسرت داشتم ولی غرق سرزنش نبودم.

نزدیک سه ساله که از اون ماجرا گذشته. سه ساله که به ظاهر از هم گذشتیم اما کی میدونه شب ها، درست زمانی که تموم دنیا و آدم هاش خاموش میشن چه افکاری توی ذهن ها جون میگیرن و شروع به خودنمایی میکنن.

افکار من هم از این قائده مستثنی نبود. درست وقتی که چراغ اتاقم خاموش میشد، تصویر اون با ترکی که روی صورتش شکل داده بودم، جون میگرفت. روبروم میشست، شروع میکرد با زبون خاص خودش واژه بافی برای منی که مدتها بود دوکلمه حرف رو به زور میزدم.

𝗙𝗮𝗹𝗹🍁ᵏᵃⁱʰᵘⁿ🍁Mɪɴɪғɪᴄ-FullWhere stories live. Discover now