Rᴇᴘʟᴀᴄᴇᴍᴇɴᴛ🎨Sᴇᴋᴀɪ🎨 ⑤

1K 220 9
                                    

●لطفا‌ستاره★دادن‌به‌پارت‌رو‌فراموش‌نکنید●

میدونستم میاد. همونطور که از اولین لحظه بدون وقفه زنگ زده بود. بالاخره بعداز 1ساعت و نیم ترافیک رسیدم. از نگهبان خواستم درو باز کنه و پشت سرم ببنده. تعجب کرد اما، کاری که گفتم رو انجام داد.

تقریبا خالی بود و سرد...

گوشه ای ترین نقطه ی گالری رو برای جمع شدن تو خودم انتخاب کردم. کمرم و به دیوار تکیه دادم و سر خوردم روی زمین. از درد باس.نم راه اشکم دوباره باز شد. دردم وحشتناک بود. قلبم تیر میکشید. سرم درد میکرد. انگار پشت چشمام رو سوراخ کرده بودن.

نمیدونم چقدر گذشت که دیگه چیزی حس نکردم. نه اون سرمای استخون سوز،نه درد بدن و قلب بیچاره ام...

اون بو رو دوست نداشتم. من به بوی سهونم عادت داشتم... عادت داشتم دستام همیشه بوی عطرش و بده و تو شستنش همیشه خسیس میشدم. عادت داشتم چشمام تو هوایی باز بشه که اون نفس کشیده. اما اون بوی الکل داشت حالم رو به هم میزد.

چشمای دردناکم رو به سختی باز کردم. سفید بود. کاش مرده باشم...

به سختی پلک زدم که چشمای آشنای سرخی رو بالای سرم دیدم. لعنت...حتی اگر فرشته ی مرگ هم بود باز جذاب بود.

+ کایا...حالت خوبه عزیزم؟؟

صداش بغض داشت. گریه کرده بود؟ ممکن نبود...

لباس بیمارستان تنم بود. حتی نمیتونستم فرار کنم. درد داشتم...خیلی بیشتراز قبل. سوزش عجیبی تو پشتم حس میکردم. صدام رو از دست داده بودم. به سختی تونستم فقط یک جمله بگم:

_تنهام... بذار...

نگاش نکردم. نمیخواستم ضعیف باشم. سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم و چشمام و بستم. بعداز چندثانیه صدای در اومد و سکوت مطلق...

دیگه نفسی که بهش بیمار بودم کشیده نمیشد. اون واقعا تنهام گذاشته بود...

فقط تونستم به پرستار بگم درد دارم. اونم مسکن تو سرمم تزریق کرد. حتی نپرسیدم چرا اینجام؟ تا کی باید بمونم؟

نمیدونم چندروز همینجور گذشت. درد من با مسکن فراموش میشد. چون به خواب عمیقی فرو میرفتم و وقتی بیدار میشدم دوباره از نو.

روزار و گم کرده بودم. حرف نمیزدم. مهم تراز همه...اون و ندیده بودم.

یک شبه از عرش، به خاک سردی سقوط کرده بودم و حالا بستری بودم. به دلیل دردی که نمیدونستم. چون درد من، درد قلبم بود که کسی براش کاری نمیکرد. غذا نمیخوردم... قرص نمیخوردم... فقط میخوابیدم.

اونقدر ضعف داشتم که نمیتونستم حرکت کنم. شاید داشتم به مرگ خاموش میرسیدم. خیلی آروم و بیصدا...ذره ذره...

Rᴇᴘʟᴀᴄᴇᴍᴇɴᴛ🎨Sᴇᴋᴀɪ🎨جایگـزین-FullOù les histoires vivent. Découvrez maintenant