Rᴇᴘʟᴀᴄᴇᴍᴇɴᴛ🎨Sᴇᴋᴀɪ🎨 ⑦

1K 225 38
                                    

●لطفا‌ستاره‌★دادن‌به‌پارت‌رو‌فراموش‌نکنید●

صداش شکست.

_نمیتونی تصور کنی چه حالی داشتم...فرار کردم...فقط فرار کردم...2روز خونه نرفتم...جواب هیچکس و ندادم...اما خب خیلی طول نکشید که از شدت دلتنگی برگشتم پیشش...با وقاحت تموم مثل همیشه رفتار میکرد...

_ انگار هیچی نشده...اون نمیدونست من دیدمش، اما من که میدونستم اون چه غلطی کرده...1ماه به همین منوال گذشت...تو اون 1ماه از خودم بیشتراز اون آدم بدم اومده بود...به جایی رسیدم که بجای اون از خودم متنفر شدم...1هفته قبل از تولدم بهش گفتم از پیشم بره...گفتم دیگه دوسش ندارم... اینار و میگفتم و گریه میکردم...اما اون فقط یه جمله گفت! "شب تولدت میرم ..." میخواست وقتی بره که نتونم تا آخر عمر فراموشش کنم...تا این حد پست بود...شب تولدم برام اون قاب و 1نامه گذاشت و رفت...بیشتر متن نامه اش راجع به مردی بود که اون تابلو رو میخواست...و رفت...به همین راحتی...

قطره اشکی از گوشه ی چشم راستش چکید و رو گونش افتاد...با صدای لرزونش ادامه داد.

+ تاحالا اینارو برای کسی نگفتم...میدونم تو آخرین نفری هستی که میخوای اینو بشنوی.. اما قول میدم آخرین باری باشه که اذیتت میکنم.

قلبم تیر میکشید. میدونستم آخر این قصه چیه.

+ فردای اون شب بالاخره تا خودم و جمع و جور کردم و رسوندم شرکت. اولین چیزی که روش مکث کردم، مرد خوش تیپ و خاصی بود که با دهن باز رو صندلی انتظار خوابش برده بود... بالاخره بعداز مدتها لبخند زدم. همونجوری محوش بودم که حرکت خطرناکی کرد و داشت تقریبا از روی صندلی پرت میشد. دویدم طرفش که توی بغل من افتاد...یه نگاه بهش کردم...عین پسر بچه ها بود...بلندش کردم بردمش توی اتاقم و روی کاناپه خوابوندمش...برام جالب بود...من دیشب نخوابیده بودم اما وقتی اون و دیدم که اونطور راحت خوابش برده، خستگیم در رفت...تموم ملاقاتام و کنسل کردم و نشستم به تماشاش...انگار یه فرشته بود که از آسمون برای پرت کردن حواس من، از دنیای کثیفی که توش بودم، اومده بود...یه فرشته ی جذاب برنزه.

و رو به من لبخند زد.

_ چندین ساعت حواسم پرت تو بود و بالاخره توام رفتی و پات و که از در اتاق بیرون گذاشتی دنیا دوباره سرم آوار شد...همون شب بالای این پل...تو دوباره جونم و نجات دادی.

با حالت گنگی بهش نگاه کردم...دوباره لبخند زد.

_آخرین لحظه دستم و تو جیبم فرو کردم که گردنبند دوتاییمون و قبل از خودم پرتاب کنم تو آب...مبادا که باهم یجا بیفتیم. که دستم به یه کارت خورد...کارت تو...کاملا یادم رفته بود...لعنتی...یه نفر منتظرم بود و من آدم بدقولی نبودم...اون شب فقط گردنبند و پرت کردم و بدون فکر کردن به کاری که داشتم قبل اون میکردم، شمارت و گرفتم و خداخدا کردم که خواب نباشی. بار اول که برنداشتی باخودم گفتم اشکال نداره بار دوم حتما برمیداره... و اون شب بدون اینکه بدونی، فرشته ی من بودی...

Rᴇᴘʟᴀᴄᴇᴍᴇɴᴛ🎨Sᴇᴋᴀɪ🎨جایگـزین-FullDonde viven las historias. Descúbrelo ahora