[من فراریش دادم]

326 95 82
                                    

‌‌[9 آوریل 2017]

دستش رو روی دهن اون گذاشت تا از دیدن ناگهانیش نترسه. چشم هاشو باز کرد و تکونی خورد اما با دیدن لیام اروم شد .
لیام دستش رو از دهن اون برداشت:

خب گوش کن. من میخوام از اینجا فراریت بدم نپرسم چرا فقط بیا!

اون اخمی کرد و خواست چیزی بگه اما لیام ساکتش کرد
الان نه. بیا بریم.

ساک نسبتا کوچولویی از وسایلش بهش داد. اون  ساک رو دستش گرفت و پشت سر لیام ایستاد. لیام بیرون رو نگاه کرد هیچکس نبود وارد راهرو شدن. اون گفت :

لیام من....

لیام به تندی حرف اونو قطع کرد:

هیسسس !

سمت در خروجی رفتن. سخت ترین مرحله رد شدن از دیوار بود چون بالای دیوار اتاق مراقب داشت. لیام اشاره کرد تا به اون بهش بچسبه. با لرز بهش نزدیک شد. لیام نگاه طولانی ای به اتاق انداخت و اروم شروع به جلو رفتن کرد.

وقتی کنار دیوار رسیدن لیام اشاره کرد که  بره رو شونه هاش.
اون به معطلی ساکش رو به اون طرف دیوار پرتاب کرد و روی دست های لیام وایساد و خودش رو بالا کشید. تحمل وزن اون برای لیام تقریبا سخت شده بود اون به سختی خودش رو بالا کشید و روی  لبه دیوار وایساد دستش رو سمت لیام دراز کرد. لیام بی معطلی دست اون رو کشید و بالا رفت و بعد دوتایی از اون طرف پریدن.
و با تمام سرعت فرار کردن.

[45 دقیقه بعد]

لیام کنسرو های لوبیا رو روی میز گذاشت. هر دو توی سکوت لوبیای سرد رو میخوردن تا اینکه لیام بلاخره لب باز کرد:

چه حسی داری؟

اون صادقانه جواب داد:

هیچی. خالی از هر احساسیم. میدونم باید حداقل خوشحال باشم اما نیستم احساس میکنم....

از خونم دور شدم.من یه بار خونم رو ترک کردم و حالا برای بار دوم از خونم گذشتم. حسرتش داره دیوونم میکنه مرد....

میدونی من قناری ای بودم که عاشق دربندم بودم. شاید این دفعه تموم داستان ها رو نقص کنم و از آزادی بمیرم!

اروم خندید و قاشقش رو توی ظرف کنسرو ول کرد. لیام احساس گناه کرد . به سختی گفت

متاسفم.... من فقط میخواستم....

اون حرفش رو قطع کرد:

نه من ازت ممنونم. اونجا خونه من نبود ولی بهش حس تعلق داشتم. الان حالم خوبه. به خاطر اینکه ازادم.
دلم واسه شطرنج بازی کردن با بیلی و مزخرفات تام و قصه های کاپیتان جیمی تنگ میشه.

سرش رو پایین انداخت. اون همیشه یه عادت عجیب داشت. تو چشم های کسی زل نمیزد. شاید به خاطر اینکه چشم هاش خالی از هر حسی بودن. توی چشم های یه فضا بود که سیاه بود.... عمیق بود.... پایان نداشت!

و لیام بدجوری توی سیاهی چشم های اون غرق شده بود. اما هیچ اعتراضی نداشت. اون میخواست ذره ذره تو چشم های اون جون بده. چشم هاش سیاه نبودن ولی پر سیاهی بودن. پر از حس تلخ نرسیدن و تنهایی! حس بی حسی!

اون به طرز ترسناکی برای لیام پر از عشق بود. اون پر احساسات مرده بود اما برای لیام پر از حس های جوون و آزادی بود. مثل یه درخت سبز وسط یه جنگ  با درخت های لخت و عور.
اون به اندازه ستاره ها زیبا و به اندازه ماه دست نیافتنی بود
اون کنار لیام بود
ولی لیام نمیدونست اون رو خیلی وقت پیش از دست داده
خیلی وقت قبل تر از اینکه حتی با لیام آشنا بشه!

_________

دوستون دارم

 a life under the sea[Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant