و فقط منم که ساعت شیش و نیم صبح اپ میکنم
یه نکته ای بگم. توی پارت های قبل ما برای ''اون'' فعلا از اسم him استفاده میکنیم. بعدا متوجه میشید اون کیه و دو پارت قبلی خاطره های لیامه
_____________پایان فلش بک*
زمان حال*
9 آوریل 2018*لیام همون طور که ویلون به دست داشت قدم زنان به ساحل نزدیک شد. توی ساحل دو نفر بودن. یه پیرمرد که با دستگاه فلز یاب داشت کار میکرد و مردی که نزدیک لب دریا نشسته بود و کتش رو درمیاورد .
چشم هاشو تنگ کرد و به و روبه روش خیره شد. اون مرد دستبند نقره ای شو کنار کتش گذاشت و بعد از اینکه کفش هاشو هم دراورد به سمت دریا قدم جلوتر رفت تا وقتی که آب به کمرش رسید و یکهو افتاد.
لیام به سرعت دوید و وارد آب شد و توی دریا شیرجه زد. اصلا نمیتونست جایی رو ببینه. به آب چنگ زد سرش رو بالا اورد و نفس کشید جسم مشکی ای زیر آب دید عجولانه اون رو گرفت و کشید.
خیلی سنگین بود ولی همون بود. همون آدم لعنتی. به زور اونو سمت ساحل کشوند وقتی روی شن های خیس زمین خورد کمی اروم شد. اون مرد رو برگردوند و با ناباوری به چهره اون خیره شد.
دست هاش رو روی سینه اون فشار داد و غرید:
زین احمق! تو واقعا با خودت چی فکر کردی؟!
بعد چند بار که به قفسه سینه زین فشار وارد کرد زین سرفه بلندی کرد و نیم خیز شد و آب توی دهنش رو تف کرد. چشم هاش میسوخت و به شدت حال افتضاحی داشت. به زور چهره نجات دهنده شو تشخیص داد و با خنده ای نصفه نیمه گفت :
من ..... فقط... میخوا ...ستم.... زیر آب... اون رو پیدا کنم.....
لیام با عصبانیت اون رو کول کرد به سرعت وارد خونه نیمه متروکه رو به روی ساحل شد. سال ها بود که کسی اونجا زندگی نمیکرد اما هنوز مقداری وسایل خونه اونجا بود.
با لگد درو باز کرد و زیر رو نزدیک شومینه رو زمین گذاشت و روکش های سفید میل رو روی اون انداخت. چند هیزم نیمه سوخته رو داخل شومینه انداخت و به سختی شومینه رو روشن کرد.
از شدت عجله قسمتی از دستش سوخته بود اما اهمیتی نداد چند روکش مبل رو مچاله کرد و زین رو بلند کرد و سرش رو با روکش مبل خشک کرد.
کوسن شیری رنگی برای زین اورد و خودش کنار اون دراز کشید و محکم دستش رو گرفت. با اطمینان گفت :
الان گرم میشی. فقط امیدوارم خانواده ات نگرانت نشن. الان تقریبا عصره.
زین بعد سکوتی کوتاه گفت :
من خانواده ندارم. خونه هم ندارم. تو پارک میخوابم. در واقع.....
من یه فراریم. یه خلافکارم. و تو اولین کسی هستی که بعد 4 سال باهاش حرف زدم و به حرف هاش گوش کردم.
لیام سکوت کرد اون یه هفته بود که با زین قایق میساخت و باهاش حرف میزد اما هیچکدوم از اینا رو نمیدونست.
ادما رو هیچ وقت نمیشه شناخت حتی تو غمگین ترین و شاد ترین لحظه هاشون.
همه ادما یه نوبت میتونن بهترین بازیگر دنیا باشن که حتی خودشونم نتونن تشخیص بدن که واقعا اونا کین و حال الانشون واقعیه یا الکی؟
برای لیام اهمیت نداشت که زین چیکار میکرد بنابراین گفت :
چطوره یکم بخوابی؟
زین چشم هاشو بست و آهسته گفت :
قول میدی من همراه تو به دیدن اون بیام؟
لیام بی حوصله گفت:
آره بیا.
صدای زین تحلیل رفت:
قسم قلبی؟!
لیام جا خورد. صدایی تو مغزش اکو شد
"
+میشه با تو ادامه بدم؟
_آره
+قول میدی ترکم نکنی؟
_آره قول میدم
+قسم قلبی؟!
_....
_قسم قلبی!
"لیام زیرلب گفت :
قسم قلبی.
و اونم کنار اون پسر غم انگیز خوابش برد
بعد دو ساعت که هوا کاملا تاریک شده بود لیام چشم هاشو باز کرد و از نبود زین کنارش به شدت وحشت کرد .______________
نمیخوام واسه این استوری
بابت ووت غر بزنم
اما میتونم تا اینجا
نظرتون و حدساتون رو بدونم؟
و اینکه اگه سوالی دارید بپرسید
بعد تموم شدن داستان یه چپتر میذارم
که توش همه سوال هاتون رو جواب بدمدوستون دارم ❤️
VOCÊ ESTÁ LENDO
a life under the sea[Z.M]
Conto{Completed} و داد زد: باور کنین من زنده نیستم ! #1 in sadstory