لیام چشم هاشو باز کرد. آفتاب دراومده بود با بدنی که به خاطر خوابیدن رو مبل خشک شده بود به زور بلند شد و توی آشپزخونه رفت. اونجا تمیز شده بود. لبخند زد و با صدای بلند گفت :
زین ؟اما جوابی دریافت نکرد. لیام به اتاقی که زین اونجا میخوابیذ رفت. اما هیج بالشی رو کف زمین نبود و زین هم وجود نداشت! به تک تک اتاق ها سر زد. زین نبود . طبقه بالا هم نبود. لیام با صدای بلند گفت:
کجایی؟اما بازم جوابی دریافت نکرد لیام نگران شده بود. دوباره تو اشپزخونه رفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. و با کمال وحشت زین رو دید که پاش رو توی دریا گذاشت. لیام داد زد:
نه نه!و به سرعت از خونه خارج شد و سمت ساحل رفت. نزدیک رفت و با ترس همه جا رو برانداز کرد. اما توی دریا هیچ جسمی نبود. هیچ لباس جدا شده ای نبود. پیرمردی رو دید که داشت چاله ای میکند. همون پیرمردی که با فلزیاب کار میکرد. لیام به طرفش رفت و گفت :
هی؟ یه مرد رو ندیدی که بره تو آب؟پیرمرد سرش رو بالا اورد و گفت:
نه من هیچ مردی رو ندیدم.لیام تو دلش فحشی نثار پیرمرد بیچاره کرد و دوباره به دریا نگاه کرد. هیچی، هیچکس اونجا نبود. پیرمرد گفت :
راستش اقا، تنها کسی که تو این دو روز دیدم شما بودی.لیام با حالتی گنگ پرسید :
فقط من؟پیرمرد جواب داد:
بله."
لیام پشت میز ناهارخوری نشسته بود و گفت :چیز بهتری پیدا نکردم. این فقط خوراک کیش عه.
لیام تو حموم رو به وان ایستاده بود و گفت :پشت سرت. لیام برگشت و به تصویر خودش تو آینه نگاه کرد.
لیام همون طور که ویلون میزد گفت :چشم هاتو باز کن ببین چی میزنی؟!
"لیام هیچ حرفی نزد به دریا خیره شد. پیرمرد با خوشحالی گفت :
خب ببینیم اینجا چی داریم؟!و زنجیری ما چیزی ازش آویزون بود رو بیرون کشید و شروع به تمیز کردنش کرد توجه لیام به اون جلب شد نزدیکش رفت و پرسید :
میشه ببینمش؟پیرمرد با تردید بهش نگاه کرد. لیام دست توی جیبش کرد و چند اسکناس 100 دلاری درآورد و سمت اون گرفت و با اصرار بیشتری گفت:
خواهش میکنم.پیرمرد گفت:
بفرما. این بدون ارزشه بهرحال.لیام گردنبند رو گرفت و گفت :
برای من ارزش داره.و سمت دریا رفت و با آب دریا روش رو شست. روی آویز گرد گل سرخی کنده کاری شده بود و پشتش نوشته شده بود :
A life under the sea in your eyes
for my dear zaynلیام این کلمات رو خوب میشناخت. اون این گردنبند رو حکاکی کرده بود. صدایی گفت:
من باید انتخاب میکردم. یا زندگی تو،یا زندگی من.
ESTÁS LEYENDO
a life under the sea[Z.M]
Historia Corta{Completed} و داد زد: باور کنین من زنده نیستم ! #1 in sadstory